تنها برگ بالایی گلدان از شش برگ آن سبز و باطراوت مانده و پنجبرگ دیگرش زرد شدهاند و در آستانه افتادن هستند. دختر جوان گلدان گل را روی میز گلفروش میگذارد و میگوید: «نمیدونم چرا این شکلی شده؟ دوستم میگه قارچ گرفته. یه داروی قارچکش بدین.» مرد میانسال گلفروش ناراحت به گلدان نگاه میکند و میگوید: «چرا اینقدر بهش آب دادی؟ جاش سرد بوده. نه، قارچ نگرفته. خاکش هم کمه.» بعد خم میشود و کیسه کوچک خاک را بالا میآورد و دو مشت خاک در گلدان میریزد. نگاهی به گلدان میاندازد و به دختر میگوید: «مواظبش باش. جای گرم بگذارش.»
گلفروش عاشق کارش است. این را از همین چند لحظه وقتی که برای این گلدان آسیبدیده کوچک گذاشته از لحن صدا و از حرکات ظریف و دقیقش میشود فهمید. دختر میپرسد: «آقا من عاشق گلفروشیام. چه جورکاریه؟ چه شخصیت آدمیرو میخواد؟ چقدر سرمایه میبره؟» گلفروش لبخندی میزند و میگوید: «مهمترین چیز برای این کار اینه که تجربهاش را کسب کنی. حداقل دو سال باید بری و در گلفروشی کارکنی و همه فوتوفن اون رو یاد بگیری. با این دورههای آموزشی که آدم گلفروش نمیشه. توی این دورهها به تو یاد میدن که گل تزیین کنی و از اینجور کارا.»
زن جوانی در را باز میکند و با صدای بلند میپرسد: «آقا نرگس دارین؟» گلفروش آرام جواب میدهد. «نرگس آخرای فصلشه و چندان خوب نیست. من دیگه نمیارم.»
دختر که غرق تماشای گلها شده میپرسد: «شما چندساله که توی این کارین؟» گلفروش انگار که یاد خاطرهای خوش افتاده باشد، میخندد و میگوید: «من از بچگی شروع کردم. پیش دایی هام میرفتم و دم دستشون گلفروشی رو یاد گرفتم.»
در باز میشود و مرد جوانی باعجله سمت گلهای رُز قرمز میرود و چهارشاخه برمیدارد. گلفروش گلها را باسلیقه و حوصله تزیین میکند و به دست مرد میدهد. از قیافه مرد پیداست که از دستهگل خوشش آمده، حساب میکند و بیرون میرود. گلفروش رو میکند به دختر و میگوید: «دامپزشکی قبول شدم اما نرفتم. یکی از دوستای صمیمیم برای صنایع دفاع امتحان داد و قبول شد، به من هم اصرار کرد که برم، اما من عاشق گلفروشی بودم و نرفتم. حالا دوستم با حقوق بالا بازنشست شده. کار ما سخت است، از دور خیلیها میبینند و میگویند که بَه چهکار قشنگی! اما سختی هم داره. من اصلا از انتخابم پشیمون نیستم. شکر خدا درآمدم هم خوبه و میگذرونم.»
دختر که به حرفهای گلفروش خوب گوش میکند، میگوید: «خوش به حالتون که عاشق کارتون هستین. این از همه چیز مهمتره.» دختر گلدان گلش را برمیدارد و به سمت در میرود. گلفروش با لبخند میگوید: «یادت نره که گلدون رو جای گرم بگذاری و زیاد هم آبش ندی.»
خوش به حالتان که عاشق کارتان هستید
تنها برگ بالایی گلدان از شش برگ آن سبز و باطراوت مانده و پنجبرگ دیگرش زرد شدهاند و در آستانه افتادن هستند. دختر جوان گلدان گل را روی میز گلفروش میگذارد و میگوید: «نمیدونم چرا این شکلی شده؟ دوستم میگه قارچ گرفته. ی
بیشتر بخوانید
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران