hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > خبرها > معماری که در اسکلت هفت باب مهربانی گیر کرد

معماری که در اسکلت هفت باب مهربانی گیر کرد

مرمت یک ساختمان قدیمی مسیر زندگی او را عوض کرد.

مرمت یک ساختمان قدیمی مسیر زندگی او را عوض کرد. می‌خواست معمار شود. درسش را خوانده بود. مدرکش را گرفته و کارش را شروع کرده بود؛ اما بازسازی و تعمیر یک مرکز نگهداری از سالمندان او را به زنان و مردان سالخورده این مرکز وابسته کرد. تا جایی که شغل و کارش را تغییر داد و به مدیر مرکز نگهداری از سالمندان تبدیل شد. مدیری که تمام زندگی‌اش را وقف این مادران و پدران تنها کرده است؛ تا جایی که همین چند روز پیش پیرمرد ٦٩ ساله ناشنوایی که ٩ ماه تمام از خانواده‌اش دور شده بود را به فرزندانش برگرداند. پیرمردی که برای خرید نان از خانه‌شان در سلطان‌آباد خارج شد و سر از زنجان درآورد. او را به مرکز نگهداری از سالمندان منتقل کردند. جایی که مدیریتش بر عهده الناز امین بود. دختر ٣٥ ساله‌ای که از سه‌ سال پیش مدیر موسسه خیریه هفت باب مهربانی شد. حالا هم توانست بعد از ٩ ماه از طریق اینستاگرام و تلگرام خانواده پیرمرد ٦٩ ساله را پیدا کند. این دومین گمشده‌ای است که او توانسته خانواده‌هایشان را پیدا کند. دو ‌سال پیش هم پیرمردی ناشنوا را از طریق یک مسابقه تلویزیونی به خانواده‌اش رساند. او در میان تمام تلاش‌های شبانه‌روزی که برای زنان و مردان سالمند و تنها کرده است، تا به حال دو گمشده را هم به خانواده‌شان رسانده است. دو گمشده‌ای که به دلیل ناتوانی در حافظه و ناشنوابودن، سر از یک شهر دیگر درآوردند و الناز امین از هیچ تلاشی برای پیداکردن خانواده‌های آنها دریغ نکرد. مددکاری که با دل و جانش برای پدران و مادران تنها تلاش می‌کند و در موسسه‌اش بساط شادی را برای آنها فراهم کرده است. او در گفت‌وگو با «شهروند» جزییات ماجرای مرد گمشده و تلاش برای پیداکردن خانواده‌اش را روایت کرد.  
چند وقت است که در این مرکز کار می‌کنید؟
سه‌ سال است که مدیر موسسه خیریه هفت باب مهربانی هستم.
چی شد که این شغل را انتخاب کردید؟
من اصلا به این شغل فکر نکرده بودم؛ البته از بچگی عاشق کمک‌کردن به سالمندان بودم. همیشه دلم می‌خواست در کنار پدربزرگ و مادربزرگ‌ها بنشینم و آنها برایم صحبت کنند. به آنها کمک کنم ولی اصلا به این شغل فکر نکرده بودم. رشته تحصیلی‌ام معماری بود. فوق لیسانس معماری دارم. تازه کارم را شروع کرده بودم. کارهای ساختمانی می‌کردم تا اینکه برای مرمت ساختمان این مرکز در زنجان به آنجا رفتم. در مدت تعمیر و مرمت ساختمان که اوضاع خوبی نداشت، بشدت به زنان و مردان سالمند وابسته شدم. دیگر نتوانستم از آنها جدا شوم. ماندگار شدم و از آنجا که تیم مدیریت آنجا هم عوض شده بود، من داوطلبانه به‌ عنوان مدیر مرکز کارم را شروع کردم و از آن زمان تا الان با عشق کار می‌کنم.
پیرمرد گمشده را چطور پیدا کردید؟
فتح‌الله حسنی با حکم دادستانی وارد مرکز ما شد. در زنجان سرگردان شده بود و او را پیدا کردند. ناشنوا بود و حتی زبان اشاره هم بلد نبود. سواد هم نداشت. نمی‌توانست نشانه‌ای از خانواده‌اش به ما بدهد. از همان روز اولی که وارد مرکز ما شد، من شخصا تلاشم را شروع کردم. می‌خواستم هر طور شده خانواده‌اش را پیدا کنم، چون مشخص بود که گم شده است و دلش می‌خواهد هر چه زودتر خانواده‌اش را پیدا کند.
برای پیداشدن خانواده‌اش چکار کردید؟
اول جست‌وجوها را در زنجان آغاز کردم. با تلاش و همکاری دوستانم و مدیر کانال تلگرامی گمشدگان، متوجه شدیم که این پیرمرد اصلا اهل زنجان نیست و هیچ‌کس را در اینجا ندارد. تنها چیزی که از او متوجه شدیم، همین مسأله بود. حتی نمی‌دانستم در کدام شهر است. بعد از آن عکس او را در کانال‌های تلگرامی و اینستاگرام منتشر کردم تا اینکه درنهایت بعد از گذشت ٩ ماه همسر و فرزندانش را پیدا کردیم.
چطور پیدا شدند؟
مرتب عکس او را منتشر می‌کردیم. من هم شماره تماس خودم را در عکس گذاشته بودم؛ مدت زیادی این کار را کردیم. مدیر کانال تلگرامی گمشدگان هم کمک زیادی به من کرد. در هر استان اگر همکاری یا آشنایی داشتیم، عکس را منتشر کردیم تا اینکه شخصی با من تماس گرفت و گفت که فتح‌الله را می‌شناسد. می‌گفت عکسش را در پیج اینستاگرام دیده و همسایه آنها در سلطان‌آباد در استان تهران است. اول باور نکردم و به او گفتم مدارک شناسایی این پیرمرد را برایم بفرست. او هم از طریق خانواده فتح‌الله مدارک شناسایی‌اش را فرستاد و متوجه شدم که این موضوع حقیقت دارد. برای همین آدرس دادم و فرزندانش ساعت ٨ صبح به دنبالش آمدند.
فتح‌الله وقتی خانواده‌اش را دید، چه عکس‌العملی نشان داد؟
خیلی خوشحال شد؛ شادی‌اش را نمی‌دانست چطور باید نشان دهد. از خوشحالی او ما هم اشک شادی ریختیم. چون در این ٩ ماه هیچ‌وقت این پیرمرد را اینگونه ندیده بودیم.
چند فرزند داشت و شغلش چه بود؟
فتح‌الله ٥ دختر و یک پسر داشت. ٤ دخترش ازدواج کرده بودند و یکی از دخترانش هم نامزد داشت. پسرش هم مجرد بود. وقتی با آنها صحبت کردم، می‌گفتند در این مدت هر چه تلاش کرده بودند که پدرشان را پیدا کنند، بی فایده بوده است. در سلطان‌آباد زندگی می‌کردند. گویا فتح‌الله برای خرید نان از خانه خارج شده بود و حتی برای کشیدن قلیان به آزادی هم رفته بود ولی از آنجا گویا سوار اتوبوس شده و سر از زنجان درآورده است.
در مدت فعالیتی که می‌کنید، مورد مشابهی هم داشتید؟
بله؛ دو ‌سال پیش بود که یک پیرمرد ناشنوایی که گمشده بود را به خانواده‌اش رساندم. آن خاطره هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود و همیشه برایم شیرین است. آن زمان هم پیرمردی ناشنوا از خانه‌شان خارج شده و او هم سر از زنجان درآورده بود. وقتی به مرکز ما آمد، خیلی سعی کرد که با ما همکاری کند. توانست اسمش را بگوید. وقتی نقشه را نشانش دادم، به قلعه رودخان که رسیدیم، سر تکان داد. من هم تصور کردم که محل زندگی‌اش در قلعه رودخان است. می‌خواستم برای جست‌وجو به آنجا بروم. زمستان بود و برف سنگینی در زنجان بارید. من به همراه این سالمندان به حیاط آمدیم و همه با هم آدم برفی بزرگی درست کردیم و بعد هم عکس یادگاری گرفتیم. همان زمان مسابقه‌ای از تلویزیون پخش شد و گفتند که عکس پدر و مادر و یا پدربزرگ و مادربزرگ‌هایتان را برایمان بفرستید. من هم چون این زنان و مردان را از خانواده خودم می‌دانم، همان عکسی که در کنار آدم‌برفی گرفته بودیم را برایشان فرستادم. این عکس در آن مسابقه نشان داده شد. از همان طریق بود که خانواده حسن با شبکه تلویزیونی تماس گرفته و سراغ پدرشان را گرفته بودند. آنها هم با من تماس گرفتند و وقتی پدرشان را شناختند، ساعت ٤ صبح خودشان را به زنجان رساندند. محل زندگیشان در قلعه الموت قزوین بود، قلعه رودخان. خیلی خوشحال شدم و آن زمان حس بسیار خوبی داشتم؛ هنوز هم که هنوزه با حسن و خانواده‌اش در ارتباط هستم.
در آن مرکز برای سالمندان چه کارهای دیگری می‌کنید؟
در این سه‌ سال هر کاری کردم تا روحیه آنها شاد باشد. بعضی از آنها هستند که مجهول‌الهویه‌اند و وقتی خانواده‌شان را پیدا می‌کنم، آنها قبولشان نمی‌کنند. بیشتر آنها افسرده هستند، ولی من تمام تلاشم را می‌کنم. کلاس‌های نقاشی، سفالگری و قلمه‌زنی برگزار می‌کنم. آنها باغبانی می‌کنند. خلاصه هر کاری که دوست داشته باشند، انجام می‌دهند تا حالشان خوب باشد.

الناز امین بعد از پیدا شدن خانواده پیرمرد سالخورده در پیج اینستاگرامش چنین نوشت: دیروز ساعت سه بعد ازظهر شماره ناشناسی بهم زنگ زد و گفت این آقایی که عکس و گذاشتید پدر همسایه ما هستند، اسمش فتح الله هست. تو این مدت که آدم های مختلفی زنگ زده بودند، ازشون خواستم عکس و تصویر شناسنامه رو برام ارسال کنند، تا تطبیق کنم که ایشون هست. با کلی پرس و جو ،گفت‌وگو  و کلی تماس های تلفنی بله متوجه شدیم که بالاخره بعده ٩ ماه پدربزرگمون صاحب خانواده شد. خودمون انقدر ذوق زده بودیم که نگو و نپرس. ولی هیجانش و شادیش به همه چی می ارزید. امروز صبح با عجله رفتم سالمندان همه آماده بودیم. تا لحظه دیدار برسه. بالاخره اومدن و وای گریه و خنده همه قاطی هم شده بود. چقدر خوشحال بودیم. پدربزرگ ها همکارها همه از گریه چشماشون قرمز شده بود. خیلی خوب بود. خیلی. ولی الان جمله ها رو پیدا نمی کنم که چی بگم. کلمات و فراموش کردم. ولی خداروشکر که رفت. خداروشکر که پیش خانوادش رفت . خداروشکر. خدایا شکرت.

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
برچسب ها
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد