بوی سیر و زیتون و میرزاقاسمی و وانجم خورش و پنرکو میپیچد در شهرک امید کهریزک؛ همان جا که حالا 26سال بیشتر است که خانه مشترک علی وفایی و نرگس قربانی و چندین خانواده معلول دیگر است.
روایت اول: علی وفایی و نرگس قربانی
28سال پیش زلزله رودبار 4 برادرش، همه قوم و خویشش و رمق پاهایش را برای همیشه میبرد؛ «یک شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم هیچچیز نداشتیم؛ نه خانهای، نه برادری، نه پسر عمو و دختر عمویی و نه فامیل و نه توانی که بخواهم جسمم را از زیر آوار بیرون بکشم.» حالت چهره نرگس خانم دائم عوض میشود؛ رنگش از زنده شدن آن همه تصویرهای وحشتناک میپرد؛ «من را بردن بیمارستان، 4ماه تموم حتی نمیتونستم گردنم رو تکون بدم. دست و پاهام بیحس بیحس بودن؛ در این حد که با نی به من آب میدادن و بعد از آن یک روز مرا خوابوندن روی یه برانکارد و آوردن اینجا؛ آسایشگاه معلولان کهریزک؛ مهر سال 1369بود.»
حالا نرگس خانم دقیقا 28سال و 2ماه است که در آسایشگاه زندگی میکند؛ کنار همه معلولان و سالمندان دیگر؛ آنهایی که داستان زندگیشان در این نقطه از شهر تلاقی کرده و به هم رسیدهاند؛ «من اصلا نمیدونستم آسایشگاه کهریزک چی هست؟ کجا هست؟ یکبار هم اسم آسایشگاه رو نشنیده بودم و اصلا امیدی به خوبشدن نداشتم؛ یکی از همشهریهامون میگفت تو دیگه از روی تخت پا نمیشی؛ دیگه خوب نمیشی، ولی من که از همه دنیا فقط خدا و یه دیگ بزرگ مسی داشتم، همون رو نذر امامزاده داوود کردم و اومدم اینجا. دکتر فیزیوتراپ کهریزک بهم گفت اگر تلاش کنی و این ورزشهایی که بهت میگم رو انجام بدی، بهتر میشی. همه تلاشم رو کردم و بعد از 2 سال تونستم از جام پاشم.» نرگس خانم روی ویلچر نشسته، کنار علی آقا و ویلچرش. حالا کهریزک نهتنها خانه و شهر اوست بلکه جایی است که او در آن عاشق شده، ازدواج کرده، زندگی کرده و حالا روزگار میانسالی را سپری میکند؛ «میرفتم کارگاه خیاطی اینجا، کار میکردم. یک روز 2 تا از مددکارها صدام زدن و از اینکه وضعیت جسمیام خیلی بهتر شده و بهتر هم میشه برام گفتن، بعد هم شروع کردن از علی که تو کارگاه خیاطی سرپرست بود، تعریف کردن و آخر سر هم از جانبش پیشنهاد ازدواج دادن؛ سال 71 اومدیم زیر این سقف.» این سقف فقط یکی از 20واحد مسکونی است که در شهرک امید برای خانوادههای معلول کهریزک ساخته شده؛ خانههایی که چندین خیر با نیت حمایت از خانوادههای معلول ساخته و مجهز کردهاند؛ شهرکی که با رونق گرفتن ازدواج در معلولان بهبودیافته کهریزک توسعه پیدا میکند و در کنارش شهرک امید را میسازند؛ شهرکی با خانههای کوچک ویلایی که برای آنها مناسبسازی شده و هزینههایش هم پای خود مؤسسه است. علی آقا با ذوق میگوید فیلم عروسی هم داریم؛ «ما جزو نخستین نفرهایی بودیم که در کهریزک ازدواج کردیم و بعد ما راه برای بقیه باز شد.» رد خنده میافتد در صورت سفید و توپُرش و با دست فیلم ویاچاس عروسی را نشان میدهد؛ «قانون کهریزک این بود که ازدواج ممنوع؛ مدیران هم خیلی پایبند بودن و نمیذاشتن، وقتی اجازه دادن، همه این شهرک پر شد از زن و شوهرهای معلول، دو تا ویلچری، دو تا نابینا، یک زن و شوهر که یکیشان 2 دست ندارد و یکیشان 2 پا؛ زندگی تو این شهرک رونق گرفت.»
فرهنگ نگهداری از معلول وجود نداشت
علی وفایی، همسر 61ساله نرگس خانم از قدیمیهای سرشناس آسایشگاه کهریزک است که سال 64به اینجا آمده و بیشتر از 30سال از روزگارش را در کهریزک سپری کرده؛ «من سال 54 در نیاوران تصادف کردم و قطع نخاع شدم. هیچوقت برنگشتم خونه، 10سال توی آسایشگاهی توی قم بودم و بعد هم منتقلم کردن به اینجا.» او از خانوادهاش بابت اینکه بعد از تصادف رهایش کردهاند، هیچ گلایهای نمیکند و میگوید آنها را به خاطر شرایط سخت اقتصادی و نبود فرهنگ نگهداری از معلول بخشیده؛ «اصالتا اهل دشت مغانیم اما قم زندگی میکردیم؛ تعداد خواهرها و برادرها زیاد بود و از طرفی وضعیت خانواده طوری نبود که از پس خرج و مخارج و نگهداری من بربیان؛ واقعا فرهنگ نگهداری از معلول مثل امروز نبود و فکر میکردن کسی که مشکل داره باید کنار گذاشته بشه.»
او حالا در آستانه سالمندی از اینکه کنار نرگس خانم 26سال زندگی کرده و روزهای خوبی را با هم در کهریزک گذراندهاند، خوشحال است. او خیلی دوست ندارد از روزهای سخت بگوید و آن روزگار را رفته، میداند؛ «اینکه بگویم معلولیت مانع نمیشه، دروغه. هیچچیز مثل سلامتی نمیشه؛ کم سختی ندیدیم، کم اذیت نشدیم اما تلاش کردیم با این شرایط کنار بیاییم و پیشرفت کنیم. من وقتی در کارگاه خیاطی اینجا مشغول شدم برام یک تخت گذاشته بودن در کارگاه، 2 ساعت که کار میکردم چون یک طرف بدنم زخم بود میرفتم یک ساعتی دراز میکشیدم و دوباره برمیگشتم سر کار. تا 7 غروب همینطوری کار میکردم اما با حقوق کم. آنقدر پرجنبوجوش بودم که سال 79 من رو بهعنوان پرسنل اصلی کهریزک استخدام کردن و حقوق ثابت بهم دادن.»
زندگی نرگس خانم و علی آقا پر ازفراز و نشیب بوده اما میگویند جانزدهاند و تلاش کردهاند تا از سختیها با هم عبور کنند؛ «یکی از آرزوهای من اینه که دوباره این خونهها پر بشه از رفیقای معلولمون؛ کسایی که عاشق میشن و با هم ازدواج میکنن. الان اینجا خیلی سوت و کوره و دل آدم میگیره؛ یه زمانی شب که میشد تمام چراغهای این خونهها روشن میشد و از هر خونهای صدای خنده و شادی میومد اما حالا خیلیهاشون فوت کردن و بعضیهاشون هم جدا شدن و حالا هم آسایشگاه نسبت به ازدواجها سختگیرتر شده چون میگن اگر ناموفق باشه تبعات منفیاش از یه ازدواج معمولی بیشتره.» رجبی سرش را به نشانه تأکید تکان میدهد و میگوید: شرایط ازدواج را به دلایلی که تجربه نشان میدهد، سختتر کردهایم. نرگس خانم از آشپزخانه نقلیاش برایمان چایی میآورد. آنها را محکم روی پاهایش گذاشته و با 2دست ویلچرش را هدایت میکند. بوی هل و گل سرخ در پذیرایی خانه میپیچد.
روایت دوم: کوکب اورال و علی حاجیوند
سروصدای ریحانه از سه چهار متری خانه علی و کوکب شنیده میشود. در که باز میشود از دیدن رجبی، مددکار کهریزک ذوق میکند و بالا و پایین میپرد و بعد هم با سرعت از راهروی قدیمی میدود به داخل خانه. آنقدر پرجنبوجوش است که برادر 13سالهاش هم حریف شیطنتهایش نیست.
نمای آجری دیوار خانهشان از همان در ورودی چشمنوازی میکند با آن گلدانهای سبزی که جابهجا در طاقچه و ورودی آشپزخانه کنار عروسکهای دخترک شیطان جاگذاری شدهاند؛ صدای تلویزیون آنقدر زیاد است که به جای سلام و علیک ما آهنگهای شاد در فضا پیچیده، به قول ریحانه «محله قشنگ گل و بلبل» محمدامین تا یک ساعت دیگر باید برود مدرسه و خواهر کوچک نمیگذارد به درسهایش برسد.
علی و کوکب دیماه سال 84 در آسایشگاه کهریزک ازدواج کردهاند و یک سال بعد در همین خانه، خدا به آنها محمدامین را داده و چند سال بعد ریحانه را که حالا 5 سال دارد. میگویند از آن زمان زندگیشان پر از رنگ و شادی و هیجان شده؛ « بچهها الان باید شاد باشن، همین قدر شیطون و بیحواس، وقتی بزرگ شدن دیگه زندگی بهشون فرصت این همه بیهوا بودن رو نمیده.» خندههای کوکب خانوم بدرقه شیطنتهای بیامان ریحانه است که پشت ویلچر مادر را گرفته و از آن بالا میرود.
علی حاجیوند 27سال است به کهریزک آمده و کوکب اورال 28سال. آنها هم مثل خانواده وفایی این آسایشگاه را خانه خود میدانند و نقشش را در زندگیشان بیبدیل. « من سالهای سختی داشتم، 5 ساله بودم که بهخاطر یک تزریق اشتباه فلج شدم و من را بردند کرمان، 5 سال آنجا در یک خانه مربوط به بهزیستی بزرگ شدم که آخر هفتهها خانوادهها میآمدند و بچههایشان را میبردند اما من چون خانوادهام در درود لرستان بودند و راه دور، باید تنها میماندم. مربیها هفتهها را بین هم تقسیم کرده بودند و چهارشنبهشب هر هفته یکیشان من را میبرد خانهشان.» زندگی علی به درازای جادهها از لرستان تا اندیمشک، کرمان و اصفهان و تهران بوده و حالا در کهریزک آرام گرفته است. «بالاخره در جوانی با مشکل معلولیت پا و عصا کنار آمدم و در یک خیاطی در تهرانپارس شروع به کار کردم، اما دوری خانواده بعد از این همه سال تنهایی برایم حل شدنی نبود و من را به اصفهان کشاند.»
راننده تاکسی هم حاضر نشد معرف من در کهریزک شود
علی در بدو ورود به اصفهان با یک وانتبار تصادف سنگینی میکند و زانوی پای معلولش آسیب جدی میبیند؛ آنقدر که 4 ماه در خانه برادرش زمینگیر میشود. «بعد از 4 ماه به تهران برگشتم درحالیکه نصف سرمایهام را برای هزینههای دوا و درمان داده بودم، ولی6 ماه بعد در کارگاه با سوختگی آب جوش روی همان پا، نصف دیگر سرمایهام را هم از دست دادم.» زندگی روی سخت و نامهربانش را با 2 اتفاق جدی آن هم در یک سال به علی نشان میدهد و همه اندوختهاش را از او میگیرد. «دیگر هیچ پولی نداشتم و یک آن دیدم جلوی ساختمان اداری کهریزک ایستادهام. گفتند یک معرف میخواهی، من هیچکس را نداشتم، رفتم به راننده تاکسی سر کهریزک گفتم اینها از من معرف میخواهند، بیا و مردی کن و معرف من شو؛ گفت برو آقا، من هیچ وقت معرف تو نمیشم. خیلی برخورد بدی کرد، با ناراحتی رفتم کنار کیوسک نوروز دیدم پیرمردی نشسته، قیافه زرد و ناراحت من را که دید قبول کرد و اینطوری بود که من سال 80 وارد کهریزک شدم.» علی چشمهایش هم درست نمیبیند اما سخنوری قهار است که صدای گرمی دارد. «یک روز با محمدامین پسرم از سر کهریزک رد میشدیم که برود مدرسه، همان راننده تاکسی را دیدم، گفتم فلانی یادت هست نیامدی ضامن من بشی؛ یکی دیگه ضامنم شد و من پذیرش شدم و بعد ازدواج کردم و این هم پسر من است.» علیآقا بهصورت نجیب و آرام محمدامین که کنار دستش نشسته نگاه میکند و خوشحالی در چشمانش برق میزند.
زندگی شخصی علی در کارگاه خیاطی کهریزک تغییر میکند. او کوکب را که از ناحیه لگن و پا معلول شده بوده، میبیند و دوست داشتنش را با مددکار آسایشگاه در میان میگذارد. روایت کوکب از این ماجرا شنیدنیتر است. «دوست هماتاقی من از علی خوشش میاومد. به قول ما تو نخ علی بود. همه هم اینو میدونستیم تا اینکه علی از من خواستگاری کرد و فهمید. خیلی ناراحت شد، به من میگفت به علی بگو نه، تا مجبور بشه بیاد خواستگاری من، ولی در نهایت مددکارها گفتن علی تو رو میخواد و این کار رو نکن. اوایل از این موضوع دلخور بود ولی بعدا که ازدواج کرد، همهچیز فراموش شد و با هم دوست شدیم.»
12سال معلولیت بدون هیچ درمانی
کوکب با آن بلوز بافت قرمز و صورت خندان که دائم بین اتاق و آشپزخانه در حال تردد است، جوانتر از 47سالهها میماند. خودش این را قبول ندارد اما چشمان خندانش حکایت دیگری دارند. «معلولیت سخت و آسیبزاست. فقط مریضی جسم نیست، حواست نباشه روح و روانت رو هم درگیر و افسرده میکنه، خود من بهخاطر یک ندانمکاری و بیاحتیاطی 40سال است که روی پاهام نمیتونم وایسم.» کوکب فقط 7ساله بوده که از الاغ پدر در یکی از روستاهای اراک میافتد و به جای اینکه از کمر بلندش کنند، 2 پایش را برعکس روی هوا میگیرند، طوری که لگنش در میرود و تا 12سال بعد یک گوشه کنار خانه رهایش میکنند. «من رو برای درمان هیچ جا نبردن، نه دکتری بود و نه بیمارستانی، تا اینکه گفتن کمیته امداد میتونه کمکت کنه، با کورسو سوادی که از نهضت یاد گرفته بودم، خودم نامه نوشتم که خیلی زود گرفت و من رو آوردن بیمارستانی در تهران.»
کوکب 3 سال در بیمارستان میماند و به دلایلی که خودش دوست ندارد یادآوری کند، بازگشتش به روستا غیرممکن میشود. «یک روز دکترم اومد پیشم، با کلی مقدمهچینی گفت که میخوام تو رو بفرستم جایی که هم فیزیوتراپی داره و هم کمکت میکنن که زندگی کنی و کار داشته باشی، دوست داری بری؟ مجبور بودم قبول کنم و چند روز بعد دیدم در کهریزکم؛ اینجا برای نخستینبار بود که فهمیدم ما معلولها یک جامعه بزرگی هستیم که تعدادمان بیشمار است و من تنها نیستم.» کوکب خنده از لبهایش نمیافتد. ریحانه با توپ میزند به پنجره و بدو میرود داخل اتاق. عکس نخستین سفر کوکب و علی میافتد زمین. ظاهرا سفر زیاد رفتهاند چون هنوز عکسهای زیادی روی طاقچه و در و دیوار خانه است که ریحانه سالم باقی گذاشته؛ «سفر زیاد با هم رفتیم، شوش و شوشتر و چغازنبیل، اصفهان، قم، اراک و مشهد و شمال و خیلی جاهای دیگه؛ هردوی ما سفر دوست داریم و سختیهاش رو به جون میخریم.» ما نشستهایم در خانه کوچک خانواده حاجیوند و آنها جلوی دوربین عکاس همشهری لبخند میزنند. حرف از سختیها و مشکلات معلولها که میشود آنها بیحوصله از تکرار به همه محیطهای شهری و عمومی که برایشان آمادهسازی نشده، اشاره میکنند. از اینکه وقتی در خیابان میخواهند قدم بزنند به دهها مشکل برمیخورند، به اینکه بیرون از کهریزک احساس و توانمندی آنها را نادیده میگیرند و باورشان نمیشود این دستها و این مغزها معجزه آفریده و هنرهای زیادی از آن سرچشمه گرفته است.»
آفتاب اریب خورده روی موتور سهچرخه علیآقا و سایه 2 عصایی که پشت آن جا گرفته، کش آمده تا جلوی در خانه، لباسهای روی بند، بوی لیمو عمانی قیمه کوکبخانم، پسر نوجوانی که از در شهرک امید بیرون میرود تا به مدرسه برسد و دختری که هنوز پر انرژی این طرف و آن طرف محوطه میچرخد و توپ را بیهدف به جایی پرتاب میکند، نشان میدهد زندگی در غریبترین و اندوهگینترین نامی که هر بار شنیدی زیباتر است.
خانه کوچک خوشبختی
برگهای سبزرنگ سیرهای باغچه کوچک نرگس خانم حالا دیگر از دل خاک زدهاند بیرون؛ با نوک انگشتانش برگهای نحیف و تردشان را وارسی میکند و برای خانم رجبی، مددکار جوان کهریزک میگوید که با سیر چه غذاهایی در رودبار، سرزمین پدریاش میپزند.
بیشتر بخوانید
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران