پس از تجدید چندباره گزینه اشعارتان در نشر مروارید، به تازگی گزینه دیگری از شعرهای شما از سوی نشر ثالث منتشر شد که باز مروری است بر کارنامه شعری شما که با «دوربین قدیمی» شروع میشود؛ نخستین کتاب شما که در ایران منتشر شد و اتفاقا برنده جایزه شعر کارنامه هم شد. فکر میکردید کتاب با این اقبال روبهرو شود، با اینکه در مراودات ادبی ایران حضور فیزیکی نداشتید؟
«دوربین قدیمی» سومین مجموعه شعر من است. پیش از آن دو مجموعه شعر در آمریکا منتشر کرده بودم که جایزهای نیز به مجموعه اول تعلق گرفت و نام و عنوان آن سر از کتاب سال دایرهالمعارف بریتانیکا درآورد. با نظر به سابقه این دو کتاب و فعالیتهای دیگری که در عرصه شعر داشتم استقبال از «دوربین قدیمی» چندان برایم رغیرمنتظره نبود. مضاف بر آنکه هیات داوران جایزه کارنامه کمابیش با شعر و کار من آشنا بودند. به گمانم اما اقبال مورد نظر شما بیشتر مربوط به مجموعه «کبریت خیس» باشد که در مدت کمی چندینبار تجدید چاپ شد.
این شاید به مذاق برخی شاعران در آن سالها خوش نیامده باشد. ناگهان کسی از آن طرف دنیا بیاید و از پس غبار پنهانی که دو دهه شعر ما را در خود پوشانده بود، اینگونه مطرح شود.
این (برخیها) که شما اشاره به آن کردید به گمانم بیشتر شامل حال گروه جوانتری میشود که از فعالیت من در خارج از کشور خبری نداشتند. از آن دوره کوتاه در جوانسالی من که کارهایی در عرصه شعر و ترانه انجام داده بودم نیز بیخبر بودند. به همین جهت تعلقگرفتن جایزه معتبری به اولین کتابی که در ایران منتشر کردهام قدری برایشان غافلگیرکننده بود. از آن گذشته ما داریم از نسل غالبا تئوریزده و از سنتبریدهای حرف میزنیم که هنوز قدری گیج است و راه خودش را پیدا نکرده و به جوایز بیش از حد بها میدهد.
به جرأت میتوان گفت شما تنها شاعر ایرانی هستید که حتی پیشروتر از برخی شاعران داخلی، در خلق اثر ادبی موفق بودهاید. کسب این کامیابی در چه چیزی بوده؟
اگر حرف شما و پیشروتر از دیگران حقیقت داشته باشد وظیفه منتقد و محقق است که دراینباره بگویند و بنویسند. در مورد کار خودم اما میتوانم بگویم پیشرفت از زمانی آغاز شد که «صداقت» را سرمشق خود قرار دادم و از نوشتن آنچه دروغ است پرهیز کردم. آنچه پس از آن در عرصه ساختار و تغییر زبان رخ داده ضرورت «هماهنگی زبان و محتوا» بر من دیکته کرده است. دروغ به گمان من دشمن درجهیک استعداد است. چه در عرصه نقاشی یا موسیقی و چه در شعر و دیگر عرصههای هنر. ادای دیگران را درآوردن نیز نوعی دروغگویی است. در اینسوی دنیا جمله آمرانه «خودت باش» یکی از عمدهترین پندهایی است که اساتید دانشگاهی به شاگردان میدهند.
شما دو مهاجرت داشتهاید: یکی مهاجرت از زادگاه مادری به تهران و دیگری از تهران به غرب، این هجرتها چه اندازه در ساخت ذهنی شاعرانه شما تاثیرگذار بود؟
خیلی زیاد. هجرت اول از یزد به تهران در هفتسالگی بود و سبب شد که یزد تبدیل شود به خاطرهای از معصومیت و آسایش و رفاه کودکانه. خاطرهای که به مرور زمان جایش را به نوستالژی وسواسگونهای سپرد و نهایتا تبدیل شد به یک متافور و استعارهای که بارها به صور گوناگون در شعرم جلوه کرده است. هجرت به غرب اما از پایه و بنیان از جنس دیگری بود و سالها طول کشید که بتواند خودش را وارد شعر کند. خوشبتانه در آن سالهای گیجکننده و پادرهوای اولیه از ادبیات فاصله گرفته بودم و چیزی ننوشتهام که امروز اسباب پشیمانیام باشد. کسی هم بهعنوان شاعر مرا نمیشناخت که انتظاری از این بابت وجود داشته باشد. اما وقتی با وقفهای تقریبا پانزدهساله به عالم شعر بازگشتم تجربه تحصیل، کار و زندگی در غرب به مصالحی تبدیل شده بود قوامآمده و آماده استفاده. اما کماکان چندسالی طول کشید که راه و روش استفاده از این مصالح و زبان مناسب آن را پیدا کنم.
در این هجرتها دنبال چه میگشتید، آیا در پی آرامجایی میگردید؟ همدم تنهایی شما در این گشتو واگشتها چه بود؟
من در واقع مهاجر به معنای رایج کلمه نیستم. به این دلیل که قبل از انقلاب و به قصد تحصیل به غرب آمدم و به دلایلی ماندگار شدم. احتمالا ازدواج با همسر غیرایرانی نیز در تصمیم به ماندگاری بیتاثیر نبوده باشد. قصدم تحصیل بود. اما آنقدر از این شاخه به آن شاخه پریدم که پس از شش سال خسته شده و رهایش کردم. نقاشی، مجسمهسازی، ریختهگری، گرافیک تبلیغاتی، لیتوگرافی، عکاسی، سینما و تلویزیون. بادبادکسازی از جمله کلاسهایی بوده که برداشتم و غالبا نمرات خوبی هم در این کلاسها گرفتهام. اما به غیر از شعر در هیچ کاری پیگیر نبودهام. گذشته از همسر و دخترانم همدم تنهاییام کتاب بوده و سینما و دوستانی انگشتشمار.
بهعنوان یک شاعر، حوزه مطالعاتی شما در چه زمینههایی است؟
این روزها بیشتر تاریخ میخوانم. به غیر از شعر کهن و مدرن فارسی از همان نوجوانی به شاعران مدرنیست غرب و آمریکای لاتین علاقه داشتم، اگرچه تعداد کتابهایی که از آنها ترجمه شده بود اندک و در مواردی مثل «برهوت» تی.اس.الیوت نایاب بودند. اما پیگیرترین مطالعه من طی بیست سال گذشته روی شعر تمدنهای شرق باستان بوده، که از آن میان هفت مجموعهاش را به فارسی ترجمه و پنج جلد آن را منتشر کردهام.
میانه شما با تئاتر، سینما، فلسفه، تاریخ و... چگونه است؟ اصلا تماشای فیلم، تئاتر، و مطالعه چنین آثاری را برای شاعر لازم میدانید؟
به فلسفه خیلی علاقه ندارم. بخشهایی را که مربوط به هنر و اسطوره باشد میخوانم. نیچه به دلیل نگاه شاعرانهای که به هستی و پدیدههای آن دارد همواره در میان هنرمندان، محبوب بوده و آثارش را با علاقه خواندهام. عمدهترین تفریح من و همسرم طی سی سال گذشته سینما بوده است. خوشبختانه من زمانی به آمریکا آمدم که سینماهای «دو فیلم با یک بلیت» هنوز رونق داشتند و آثار کلاسیک سینمای جهان را به این صورت نمایش میدادند. از میان هنرهای نمایشی اما هیچ هنری در حد تئاتر روی تماشاگر تاثیر نمیگذارد. من به ندرت در سینما گریه کردهام اما تئاتر بهراحتی اشکم را درمیآورد. من تماشاگر خوبی هستم. در طول زندگیام هرگز از شرکت در یک عروسی آنقدر لذت نبردم که از تماشای آن با شکم چسبیده بر کاهگل گرم از لبه پشتبام همسایگان. ده سالی است که عضو مرکز تئاتر لسآنجلس هستم و در آغاز هر دوره بلیت سالیانهام را پیشخرید میکنم برای هشت نمایش. آخرین آنها «اِل پاچینو» بود در نقش اندوهناک پایان کار تنسی ویلیامز. به گمانم شاعر نباید در هیچ مرحلهای از زندگی حرفهایاش فکر کند که به حد کافی دیده و آموخته است. رشتههای مختلف علم و هنر دانشکدههای مادامالعمر شاعر میتواند باشد.
در اکثر شعرهای شما یک راوی «تنها» وجود دارد که مدام دارد به سیر و سیاحت تاریخی در دهلیزهای ذهن میرود و میآید، آیا این «تنهایی»، تنهایی شخص شماست یا تنهایی آن انسان راندهشده و تبعیدهشده به این دامچاله بیبرگشت؟
اگر این کره خاکی را آن دامچاله بیبرگشت فرض کنیم و آدمی را موجودی تنها و رانده از بهشت و در جستوجوی ابدی نیمه گمشدهاش، بیتردید من نیز سهمی از آن تنهایی و سرگشتگی بردهام. اما این فقط یک روی سکه تنهایی است. روی دیگر آن که با شدت و ضعفهای مختلف بروز میکند حاصل «ازخودبیگانگی» و سرگشتگی آدمی است در جوامعی که روزبهروز درک و هضم روابط و نحوه عملکرد اهرمهای اصلی آن پیچیدهتر و دشوارتر میشود. ما حتی مانند سرخپوستان آمریکا اگر هم بخواهیم دیگر نمیتوانیم به سنت بازگردیم چراکه عرصه اجرای آن یا از بین رفته یا از ما گرفته شده. برای مثال در کدام دوره از تاریخ سنت،«هزاران» شوهر همزمان در زندان بودهاند به این جرم که قادر به پرداخت مهریه همسرشان نبودهاند؟ اینجاست که اجرای عادلانه قانون نتیجه عکس میدهد و تبدیل میشود به پدیدهای مخرب در یک ابرشهر کازموپولیتان. عدم اجرای آن نیز به نوبه خود نوعی بیعدالتی است. دقیقتر که به آن نگاه میکنی میبینی که ربط چندانی هم به درست و نادرستبودن قوانین ندارد و ریشه این معضل در رواج بیسابقه و سرسامآور طلاق است و ریشه طلاق در دهها مشکل گیجکننده دیگر. تنهایی در هیچ شرایطی گزندهتر و تلختر از آن نیست که آدمی در مکان و زمانی قرار بگیرد که نه راه پیش داشته باشد نه راه پس. بریده از سنت و گرفتار در دام مدرنیتهای که به قولوقرارها و اهدافش عمل نکرده است.
به لحاظ زبانی هیچ نمونه و نشانهای از دوری از مبدا زبان مادری در شعرهای شما دیده نمیشود. با اینکه سالها از خانه زبان مادری دورید، چگونه این خلأ را پر میکنید؟
بسیاری بر این باور بوده و چهبسا هنوز هستند که نویسنده و شاعر دورافتاده از مرکز تحول زبان کاری از پیش نخواهد برد؛ چراکه زبان عنصری زنده و همواره درحال رشد و تغییر و تحول است. شاید این حرف صد یا حتی پنجاه سال پیش پذیرفتنی بود. اما سهولت سفر و با شتاب و سرعتی که وسایل ارتباط جمعی دارد روزبهروز فاصلهها را از میان برمیدارد دیگر مصداق و اعتبار چندانی ندارد. رابطه من با زبان مادری در آغاز مهاجرت بیشتر از طریق نشریه و کتاب و سفر بود و امروزه امکاناتی که اینترنت در اختیارم قرار داده است.
شما به کافه فیروز و کافه نادری میرفتید، خاطراتی از آن زمان دارید؟ از شاعران و نویسندگان آن دهه چه کسانی را میدیدید یا گپوگفتی داشتید؟ و از آن گذشته چه چیزهای برایتان مانده؟
من در دوران دبیرستان و از طریق مرحوم کریم محمودی (ترانهسرا) که او نیز دبیرستانی بود پایم به کافه فیروز باز شد. به کافه نادری چون گرانتر بود به ندرت میرفتیم. با چند نفری که تقریبا همسنوسال خودمان بودند مانند هوتن نجات، منوچهر غفوریان، مهدی اخوانلنگرودی، میم.آستیم، هوشنگ بادیهنشین و تعدادی دیگر دوستی و مراوده داشتیم و غالبا سر یک میز مینشستیم. آنها که پرروتر بودند گاهی به بهانه حرف و سوالی سر میز بزرگان نیز که بعد از فوت آلاحمد کمتر به فیروز میآمدند، مینشستند. هرازگاهی نیز شاعرانی مانند آتشی و سپانلو و نصرت رحمانی و دیگران بعد از کافهنشینی برای شام و مخلفات میرفتند به سلمان در استانبول که بفرمایی هم به جوانها میزدند. من در آغاز که قادر نبودم با جیره روزی پنج تومان دانگم را پرداخت کنم جایی نمیرفتم. این مشکل را اما پس از مدتی کریم محمودی با معرفی من به برادران طلایی حل کرد. این دو برادر در کافههای لالهزار برنامه کمدی داشتند و اگر ترانههای معروف روز را فکاهی میکردی درجا و نقد پنجاه تومان میدادند. و این شد آغاز کار ترانهسرایی من که نهایتا به همکاری با پرویز اتابکی و محمد اوشال انجامید.
پس از نیما شعر ما با نامهای بزرگ دیگری مثل شاملو، اخوان، فروغ، سهراب، و سپس براهنی، باباچاهی، احمدرضا احمدی، شمسلنگرودی و دیگران سمتوسوی دیگری گرفت. شما بیشتر با کدام سو همنظر هستید؟
در آغاز و زمانی که شعر را برای دل خودم مینوشتم به اخوان گرایش داشتم. شاملو را همزمان با کار ترانهسرایی کشف کردم. تاثیر شاملو و شعر سپید حتی در دو کتابی که در آمریکا منتشر کردم مشهود است. امروزه اما نیما و فروغ را بیشتر میپسندم و فروغ را کماکان مدرنترین شاعر معاصر میدانم. سمتوسویی اگر بخواهم برای کارم در نظر بگیرم ادامه راهی است که فروغ فرصت نکرد بسط و گسترشش بدهد. در این راه همواره گوشه چشمی نیز به توصیه نیما برای رسیدن به «زبان طبیعی» داشتهام.
چقدر وضعیت ادبی امروز ایران را دنبال میکنید و از نسل شاعران این دو دهه اخیر چه کسانی را بیشتر میپسندید؟
تا شش، هفتسال پیش که پنج کتابفروشی ایرانی در لسآنجلس فعالیت داشتند و قفسه شعرشان پروپیمان بود بیشتر در جریان رویدادها بودم. حالا به ندرت کتاب شعر به دستم میرسد و بیشتر از طریق اینترنت و سایتهای نشریات است که اطلاعاتی کسب میکنم. سفرهای هرازگاهیام به ایران اما بیش از هر مورد دیگری مرا با تحولات اخیر آشنا میکند. در سفری که امسال به ایران داشتم در کلاس شعر گروس عبدالملکیان شرکت کرده و به شعر د، هدوازده نفری گوش سپردم. اکثرا بااستعداد و جدی بودند و معلوم بود تفنن نمیکنند. هرازگاهی نیز که شعر خوبی از کسی میبینم در وبلاگم با عکس و عنوان کتابشان منتشر میکنم. برایم دشوار است از آن میان فقط به چند نام بسنده کنم.
شما معتقد به سادهنویسی در شعر و زبان محاوره هستید، آیا تلقی شما در سادهنویسی همان است که در شعر شاعران سادهنویس در داخل ایران در جریان است؟ منشأ آن از کجاست و چگونه به آن رسیدید؟
سادهنویسی مکتب نیست و مانیفستی هم که تعدادی بر سر آن به توافق رسیده باشند، ندارد. حتی این عنوان «سادهنویسی» را که اصلا توی کَت من نمیرود شاعران فعال در این عرصه انتخاب نکردند و به مرور زمان به وسیله رسانهها بر این شیوه تحمیل شد. بنابراین هرکسی تعبیر و تعریف خودش را دارد. به گمان من اما سادهنویسی شکل مدرن و امروزی همان سهلوممتنع است که در شعر کهن ما مسبوقبهسابقه است. متاسفانه بسیاری از شاعران جوان ما که غالبا از استعداد نیز بیبهره نیستند صفت سهل را بیشتر سرمشق قرار دادهاند. درصورتیکه نوشتن شعر خوب به این سیاق به هیچوجه کار سهل و سادهای نیست. نوشتن شعر به سبکهای رایج نو و کهن به علت استفاده از اکثر صنایع شعری و کلامی گاهی سادهتر از این شیوه است که مصالح کمتری برای کار در اختیارت میگذارد. به گمان من نوشتن شعر به سبکهای دیگر مثل پیداکردن طلا در معدن است و سادهنویسی پیداکردن طلا در شنهای رودخانه.
شاعران متعددی نظیر سیدعلی صالحی، شمسلنگرودی، رسول یونان و برخی دیگر به همان سیاق شعر مینویسند، تلقی شما از شعر این شاعران چیست؟
به گمانم از منظر زبانی هر سه شاعر یک راه را میروند. اما مناظر و چشماندازهایی که پایشان را سست میکند و به تامل و تفکر و احیانا کشف و شهودی وامیداردشان، متفاوت است. یکی مانند صالحی مناظر اندوهناک و حسرتآلود توجهش را جلب میکند و در سوی دیگر رسول یونان را جلوههای شاداب و پرجنبوجوش هستی بیشتر به وجد میآورد. شمس نیز در این مرحله از زندگی حرفهایاش شبیه جان کیث با لحنی غنایی به طبیعت و تعالی عشق نظر دارد؛ امری که بهرغم استفاده هر سه شاعر از زبان محاوره سبب میشود هر کدام بنا به ضرورت، لحن متفاوتی نسبت به دیگری داشته باشد.
از کتاب «خنده در برف» دو مساله در شعر شما نمود عریانتری پیدا میکند: «اندوه و حسرت» و تمام امکانات زبانی و مفهومی شما در خدمت این دو است؛ و همین مساله شعر شما را به یک «شعر-خاطره» بدل کرده.
من در مجموع آدم خوشبینی نیستم... . آن پروفسور دیوانه و خلوضعی که در فیلمهای تخیلی میخواهد شهر و کشوری را از روی کره زمین محو کند خیلی هم دیوانه نیست. به گمانم او استعاره و متافور آن بخش ویرانگر و اصلاحناپذیر ذات آدمیزاد است. حقیقتی که مارکس و انگلس توجه کافی به آن نداشتند. با اینهمه تلاش میکنم این بدبینی را به اطرافیانم منتقل نکنم. در شعر نیز سعی میکنم تلخی آن را با تزریق طنزی هرازگاهی کاهش دهم. درنهایت بر این باورم که فقط عنصر عشق است که این بار گران را قدری قابل تحمل میکند.
مسالهای که در شعر شما کمی بیش از اندازه نمایان است-و گاه به نظر میرسد کسالتبار-آن وجه توصیفی است که بلند و جملهوار پیش میرود، نمیترسید در انسجام کلی اثر شما خللی ایجاد کند؟
چرا، خیلی هم میترسم. نمیدانم کدام شعرها را میگویید. من از روایت زیاد استفاده میکنم و جملات در شعر روایتگونه بر حسب ضرورت گاهی بلندتر از شعر غیر روایی است. با وجود این، اگر جمله بلندی در شعرم باشد سعی میکنم تقطیعش کنم. اگر تقطیعپذیر نبود آن شعر را کلا کنار میگذارم. البته قرار هم نیست ما هروقت قلم بر کاغذ گذاشتیم از حاصل کار رضایت داشته باشیم. هر شاعری هم شعر خوب دارد، هم شعر متوسط و هم شعر بد. شاعر خوب کسی است که اشعار بد و حتی متوسطش را چاپ نکند.
پس از ورود به غرب، تقریبا یک دهه از شعر و ادبیات دور بودید و بعد از آن با تمایل به ترجمه عاشقانههایی از شرق باستان به دنیای ادبیات بازگشتید. دلیل این بازگشت، آن هم به ادب کهن شرق در چه بود؟
دلیل اصلی شاید این بود که دیگر خسته شده بودم از وضعیت از این شاخه به آن شاخه پریدن و از آنجا که قرار نبود دیگر از راه هنر نان بخورم به مرور تصمیم گرفتم فعالیتم را متمرکز کنم روی یکی از کارهایی که علاقه و مهارت بیشتری در آن دارم و نهایتا قرعه به نام شعر خورد. دلیل انتخاب شعر کهن مشرقزمین نیز این بود که این تمدنهای همسایه با ما از جهاتی همسرنوشت و هرازگاه بخشی از خاک کشور خودمان بودهاند و ما دانش و اطلاعات زیادی از ادبیات کهن و حتی مدرن آنها نداشتیم.
شما به کار گرافیک و چوبنگاره هم مشغولاید. این دوتا چه اندازه در روند شعر شما اثرگذارند یا همسو با شعر شما پیش میروند؟
گرافیک رشته تحصیلی من بود. آن را به توصیه استاد کالجم در تگزاس که معتقد بود در ایران از راه نقاشی نمیتوانم زندگی کنم، انتخاب کردم. او از اوضاع ایران قبل از انقلاب و رشد شرکتهای تبلیغاتی و کمبود پرسنل هنری آنها خبر داشت و دیده بود که نقاش خوبی هم نیستم. لیتوگرافی و چوبنگاری را نیز میتوان در رده هنرهای گرافیک قرار داد. این هنرها اما در مقایسه با نقاشی و موسیقی و عکاسی به مراتب رابطه کمتری با شعر و شاعری دارند. رنگ زرد رنگ محبوب من است. در گرافیک تکلیفش روشن است. چون هروقت بخواهم از آن استفاده میکنم. در شعر اما تکلیفش مشخص نیست. باید پیدایش شود. باید از جایی سردربیاورد تا یقهاش را بگیرم و نگذارم دربرود.
اوضاع ادبی شاعران ایران در مهاجرت چگونه است؟ آیا با شعر دیگری حشرونشر دارید؟
تا زمانی که مسئولیت صفحات شعر فصلنامههای «سنگ و کاکتوس» به عهدهام بود رابطه و حشرونشر بیشتری با آنها داشتم. تصمیم گرفته بودم به سبک مجلات و جُنگهای ادبی غرب هیچ نامه و شعری را بیپاسخ نگذارم. دلیل قابل چاپنبودن شعری را توضیح بدهم و در صورت نیاز به حک و اصلاح پیشنهادی بدهم که در صورت توافق شاعر کارش چاپ شود. نتیجه رضایتبخش نبود و پس از سه، چهار سال تعداد زیادی دشمن نادیده برای خودم درست کردم. متاسفانه هیچکدام هم به جایی نرسیدند. اگر رسیده بودند شما خبر داشتید. ناگفته نماند که رویایی، مرحوم فرامرز سلیمانی، پیام نوریعلا و محمود فلکی و چند نفر دیگر استثنا هستند و ازشان بیخبر نیستم... رویایی نوع شعری که مینویسد مانند سزار وایهخو یا عمرخیام خودمان ربطی به جغرافیای محل سکونتش ندارد. رویایی اگر به مریخ هم تبعید شود تغییر و خللی در کارش ایجاد نمیشود. خویی که شما از او نام نبردید شاعر قدری است اما به گمان من اصلا از ایران نباید بیرون میآمد. آنچنان در برابر این غرب که «ناکجاآباد» مینامدش گارد بستهای گرفته که محیط اطرافش قادر نیست در او نفوذ کند. پیام نوریعلا به خاطر تربیت و نوع نگاهش بیشترین شانس را در این میان داشت که تجربه غرب و مهاجرت را وارد شعرش کند. اما متاسفانه پس از چاپ دو، سه مجموعه که اشعار خوبی هم در آنها بود رها کرد و رفت به سمت سیاست. نفیسی هم تلاشهایی کرده. خودش مینویسد، خودش هم منتشر میکند. اما شعرش بیرمق است. کفتری است که پنجاه سال است پرپر میزند اما کماکان زمینگیر است و امیدی به پروازش نیست.
اصولا چقدر از وقت شبانهروز خود را صرف شعر میکنید؟ آیا برنامه منظمی برای این کار دارید؟ اصلا چنین کاری را در تربیت ذهن شاعر لازم میدانید؟
در مورد میزان کار عقیده رایجی در غرب میگوید: «استعداد+پنجهزار ساعت کار=موفقیت) هیچ شاعر و هنرمندی با تفنن به جایی نرسیده. دستکم در دورهای از زندگی حرفهایاش شاعر باید ده، پانزده سالی پیگیر و بیوقفه کار کند. پس از آن شاید بشود مرخصیهای ششماهه و یکساله هم گرفت و به کار دیگری پرداخت. در حال حاضر اوقاتم بیشتر به بطالت و تنبلی میگذرد. اما وقتی شروع میکنم به کار، شبوروز نمیشناسم.
آیا با هیچ شاعر خارجی مراودهای دارید؛ یا شاعری هست که نگاه و زاویه دید شما را به خود تغییر دهد یا تغییر داده باشد؟
نه چندان. با مورایا سیمون که کتابهایش را ناشر معتبری منتشر میکند آشنا هستم. در ویراستاری بخش انگلیسی نشریهای نیز کمکمان میکرد. با ایزابل آلنده رماننویس هم نامهنگاری داشتم. شعر «هبوط» مرا اگر تعارف نکرده باشد، خیلی پسندیده بود. تمام نامههای من تا زمانی که نامه مینوشتم با چندین مرکب رنگی نوشته و با نقشهای گرافیکی تزیین میشد. او نیز نامههایش را روی کارتپستالهایی از کاغذ دستساز مینویسد و با نخ بافتنی، پرها و بریدهکاغذهای رنگی تزیین میکند. چه حوصلهای دارد در این سنوسال. اما چقدر نامهنوشتن به این شکل برای همکاران ایرانی به ضرر من تمام شد. خودش داستانی است. اما نامههای آلنده را که هم نامه است و هم اثری هنری تردیدی ندارم که بسیاری از جمله خودم قاب گرفته و به دیوار میزنند.
شاعران کهن ما، آوازهای عالمگیر دارند. اما شاعران معاصر ما نه. (در مورد ادبیات داستانی ما هم وضع همین است). شما که سالها در آمریکا زندگی میکنید دلیل این وضعیت را چه میدانید؟ و خودتان برای معرفی شعر عباس صفاری که نمونهای از شعر معاصر ماست چه کردهاید؟
به غیر از دو، سه ناشر مانند سیتیلایت و رِدهِن که شعر خارجی هم منتشر میکنند انتشار شعر در آمریکا بیشتر از طریق نشر دانشگاهی وارد بازار میشود. کارکردن با آنها نیز به هیچوجه دشوار نیست. مشکل عمده اما دشواری ترجمه شعر است و نداشتن مترجم خوب و اصطلاحا بدون لهجه. امید من به افرادی است که زبان انگلیسی را در کودکی یا دستکم در نوجوانی آموختهاند و تسلطشان بر زبان مقصد بیش از زبان مبدأ است. اما متاسفانه به ندرت مترجمی از این دست پیدا میشود که شعر را به رمان که پولسازتر و انتشارش راحتتر است، ترجیح بدهد. شاید اگر دفتر فرهنگی سفارتخانهها پادرمیانی کرده و بودجهای به این امور اختصاص میدادند زودتر به نتیجه میرسیدیم. من شانس این را داشتهام که با دو مترجم خوب که هردو در نوجوانی به غرب آمدهاند، همکاری کنم. نتیجهاش اشعاری بوده که جُنگهای آمریکایی خیلی وزین و آبرومندانه انتشار دادهاند. از آن میان شعر «هبوط» یا «حکایت ما» به کتاب درسی دانشگاهی راه یافته و تاجاییکه خبر دارم این اولینبار است که یک شعر نو و بلند فارسی وارد کتاب درسی در آمریکا میشود.