چهارده ساله که گلایه من از تو همونه که بود. چرا آنقدر سر خودی آزاده؟ چرا با آدمها صلاح مشورت نمیکنی؟ چرا وقتی مشورت میکنی و بهت میگن یه کاریو نکن بازم کار خودتو انجام میدی، حتی تو مردن هم سر خود و بی فکر؟
گندم چی؟ سجاد چی؟ آذین، مامانت، بابات، مگه نمیخواستی خانوادهات بزرگتر بشه؟
آزاده، تلویزیون ارزش این همه افسردگیو نداشت. بهت گفته بودم، گفته بودم همشون پشتتو خالی میکنن، گوش نکردی، هزار بار بهت گفتم بذار هر کی میخواد هر چی بگه، بگه؛ جواب نده. خودتو گوشه رینگ ننداز، گوش نکردی، کتاب «درخت انجیر معابدو» که نوروز ٨٩ بهم عیدی دادی، همیشه نگهش میدارم یادگاری، شاید سالهای بعد یادم بره که نوروز بود که رفتی، من هنوز ازت گلایه دارم آزاده، دیدار به آسمونا»