hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رویداد > اجتماعی > فوق لیسانس های کارتن خواب

فوق لیسانس های کارتن خواب

«انقلاب که شد، از درددل مستضعفان و کوخ‌نشینان گفت. بعد از 40سال هنوز هم مأمنی برای مستضعفان است. من برای همین آمدم اینجا. خدا را شکر می‌کنم که مرا پناه داده است»؛ این حرف‌های علی، مردی جاافتاده است که با همسرش زندگی می‌کند.
او با پارچه حریم و دیواری در یکی از آلاچیق‌های اطراف حرم مطهر امام خمینی‌ (س) ساخته است. صورتش از نور خورشید بی نصیب نمانده و آفتاب سوز شده، معلوم است که زحمتکش بوده و به قول خودش بازی سرنوشت او را به محوطه بیرونی مرقد امام خمینی (س)کشانده است. از زندگی‌اش که می‌پرسی، با آه نگاهی به گنبد طلایی مأمنش مي‌كند، می‌گوید: «حدود 20-15سالی هست که ازدواج کرده‌ایم اما بچه دار نشدیم. حالا که اینجا هستم، حکمت خدا را می‌فهمم. تا همین چند وقت پیش برای خودم کسب و کار کوچکی داشتم و زندگی‌ام خوب می‌گذشت اما یک روز یکی از دوستانم را دیدم که در شرایط بدی بود. خواستم دستش را بگیرم. گفتم می‌شود برکت سفره و زندگی‌ام. دوستم را هم آوردم و با هم شروع به کار کردیم. در سه، چهار سالی که با هم کار کردیم، بیشتر از چشمانم به او اعتماد پیدا کردم اما یک روز سرکار نیامد. هر چه به موبایلش زنگ زدم خاموش بود. نگران شدم. خانه‌اش را بلد بودم. رفتم به خانه‌اش، اما همسایه‌ها گفتند تمام اسباب و اثاثیه زندگی اش را حراج کرده و رفته است. بیشتر نگران شدم. چند وقتی بود از طلبکارهای قدیمی‌اش زیاد حرف می‌زد. ناراحت بودم که چرا به من چیزی نگفته است. به مغازه برگشتم. هنوز ذهنم مشغول بود که مردی وارد مغازه شد و تازه متوجه شدم که در چه بدبختی‌اي گیر افتاده‌ام. دوستم! دوست چه عرض کنم دشمنم ،بعد از آنکه بدهی‌هایش را صاف کرده بود از حساب مغازه چک کشیده بود و فلنگ را بسته بود. به همین راحتی بدبخت شدم. تمام زندگی‌ام را فروختم و پول طلبکارها را دادم. حتی پول پیش مغازه را هم گرفتم و برای حفظ آبرویم به آن‌ها دادم. الان چند وقتی است که به امام بی‌پناهان، پناه آورده‌ام. حالا می‌گویم حکمت خدا این بوده که در چنین وضعیتی شرمنده، بچه نداشته باشم. اگر بچه داشتم، چه بلایی سرش می‌آمد؟»
می پرسم مگر قوم و خویشی ندارید، می‌گوید: «داریم اما این گرانی و شرایط زندگی که نمی‌گذارد من به آن‌ها پناه ببرم. به هیچ کس نگفتیم. همه فکر می‌کنند که ما رفتیم شهری دور. خدا را شکر، چند وقت است در یک رستوران کارگری می‌کنم. حقوقش بخور و نمیر است اما شرمنده شکم زنم نیستم». اشک در چشمان زن حلقه می‌زند و می‌گوید؛ عاشق شوهرش است و برایش مهم نیست در چنین شرایطی زندگی می‌کند. مهم این است که کنار شوهرش مانده.
تحصیلکرده‌های کارتن خواب
علی و همسرش در سکوهای آلاچیق شکل تعبیه‌شده در پارکینگ حرم مطهر امام خمینی (ره) سکنی گزیده اند اما آن‌ها تنها مهمانان طولانی مدت امام انقلاب نیستند. زیادند کسانی که به قول خودشان «به اینجا پناه آورده اند».
از کنار علی و همسرش دور شده و وارد محوطه حرم می‌شوم. ستون‌های بلند و ایوان‌های عریضش میزبان زائران و مهمانان همیشگی است. بسیاری زیرسایه‌بان ایوان دور حرم خوابیده‌اند. بعضی‌های‌شان شهرستانی‌اند. در میان آن ها پسری جوان حدود 33-32 ساله روی کارتنی نشسته و به دیوار تکیه داده است. با او همکلام می‌شوم. صدا و قیافه اش داد می‌زند که معتاد است. دندان‌هایش خیلی وقت بوده که مسواک به خود ندیده است. مسعود، فارغ التحصیل دانشگاه است؛ وقتی از اعتیادش می‌پرسم، می‌گوید: «نمی‌خواهم دروغ بگویم؛ حماقت خودم بود. بعضی‌ها می‌گویند مشکل داشتم، دوست ناباب مواد به من تعارف کرد، فرزند طلاقم یا این حرف‌های چرت. اول خواستم امتحانش کنم اما از حال سرخوشی که به من داد، خوشم آمد. مواد مرا به دنیای خلسه می‌برد و برای چند ساعت آرامم می‌کند اما وقتی برمی گردم به دنیا و خودم را نگاه می‌کنم، اینجا و شرایط زندگی‌ام را می‌بینم، حالم به هم می‌خورد».
مسعود می‌خندد. دندان‌های زرد و بدرنگش از پشت لب‌های کبود خود نمایی می‌کند و به قول خودش خیلی محترمانه پول می‌خواهد و می‌گوید: «چند نفری را خفت کردم و شهرستانی‌ها را هم فریب می‌دهم تا بتوانم پول موادم را جور کنم اما تا حالا دزدی نکرده‌ام. دزدی، نامردی است. شاید همان چیزی که من می‌دزدم تنها دارایی آن زائر باشد. چند وقت پیش یک توریست هلندی آمده بود جیبش را زدند. باورش نمی‌شد اینقدر حرفه‌ای رو دست خورده باشد. سارقش می‌گفت چرا اینجا برای ما نیست؟ چرا فقط برای زائرهاست؟ چرا ما را جزو آمار حساب نکردند؟ وقتی ما را حساب نمی‌کنند چرا باید به آن‌ها احترام بگذاریم؟»
او مکث می‌کند و با لحن هشداری می‌گوید: «راستی حواست باشد، به چشم به‌هم زدنی تمام کیفت را خالی می‌کنند. هر مدل گوشی خواستی اینجا با قیمت 100 هزار یا نهایتا 250هزار تومان پیدا می‌کنی».
مسعود از اطراف بهشت زهرا دور نمی‌شود. اینجا یا از حس دلسوزی مردم استفاده می‌کند و از آن‌ها پول می‌گیرد یا فریب‌شان می‌دهد. می‌گوید كه با یک چمدان آرزو و مدرک لیسانس پا به تهران گذاشت اما بعد از مدتی، بیکاری او را به اينجاکشانده است. روی برگشت به خانه را نداشته و دوستان، اقوام و خانواده از شرایط زندگی او خبری ندارد. خودش می‌گوید: «بیشتر اوقات «مُرده‌خور»ام. بعدازظهرها کنار تالارهای حرم و بهشت زهرا می‌چرخم تا از پسمانده غذای عزاداران چیزی گیرم بیاید. خیلی از این تالارها می‌دانند که ما منتظر هستیم. ته مانده غذای مُرده‌خورها را به ما می‌دهند تا ما هم جزو آن‌ها باشیم. غذای آنچنانی نیست، بیشتر پلوی بدون خورشت و مرغ است اما روغن مانده از مرغ را روی آن می‌ریزند تا بوی مرغ بگیرد اما نمی‌دانم چرا این پلوی چرب بوی حال به‌هم زنی دارد! در هر صورت خرجش یک صلوات است برای روح یک نفر. البته فکر نکنید بدون زحمت به غذای مُرده‌ها می‌رسم. با کلی دعوا و هل دادن بقیه می‌توانم غذا بگیرم. اگر قوی نباشی، نمی‌توانی آن را بگیری. اکثر زن‌ها کم می‌آورند چون قدرت مشت خوردن و هل دادن مردها را ندارند».
فقط کار می‌خواهم
«مردها برای یک کمی پلوی بد بوی روغنی آنقدر محکم آدم را هل می‌دهند که اصلا جرات رفتن به آن سمت را ندارم». این‌ها را سوده می‌گوید. او می‌گوید: «فارغ التحصیل ارشد رشته تاریخ هستم. خانواده‌ام نمی‌دانند اینجا ساکن شده‌ام. کلا پدرم سراغی از من نمی‌گیرد. دنبال کار می‌گردم و خدا را شکر می‌کنم که هنوز به خلاف کشیده نشده‌ام. چند وقت پیش آنقدر گرسنه بودم که مجبور شدم آخرین دارایی‌ام را بفروشم. گوشی یک میلیونی‌ام را 60 هزار تومان فروختم. جلوی چشم خودم گوشی را 230هزار تومان فروخت. این‌ها مهم نیست، مهم این است که بتوانم یک کار برای خودم دست و پا کنم. اصلا نمی‌خواهم به خلاف بیفتم».
می‌پرسم: خلاف؟ ظاهری آراسته دارد و صورت بی‌آرایشش دلنشین است. چشم‌های عسلی‌اش با این سوال گرد می‌شود و انگار درِ پستوی دلش باز می‌شود. او می‌گوید: «یک ماه و نیم است که مهمان امام هستم. در محوطه بیرونی می‌خوابم. تقریبا همه کسانی که مهمان دايمی اینجا هستند را می‌شناسم و گاهی با هم درددل می‌کنیم تا از غصه نترکیم. خانمی اینجا بود که چند وقتی برای یک مرد تکدی‌گری می‌کرد اما اینقدر به او زور گفتند و آزارش دادند که دوباره برگشت اینجا و بعدش برگشت به شهرشان».
آخر دنیا که می‌گویند، اینجاست
سوده مرا با زنی زیبا‌رو آشنا می‌کند. او بیشتر از سوده اینجا بوده و معتقد است «اسم» یک کلمه بی‌معناست. سوده اما او را ثریا صدا می‌کند. ثریا می‌گوید: «هر چی می‌خواهی بدانی را در دو جمله برایت خلاصه می‌کنم. اینجا ته خط است، آخر دنیا که می‌گویند اینجاست».
با اصرار زیادم به حرف می‌آید و ادامه می‌دهد: «زمستان که سرد بود به راهروهای کنار توالت پناه می‌بردیم. آنجا باد کمتری می‌آید و باران هم روی سرمان نمی‌ریخت. آقایی آنجا بود که همیشه به ما توصیه می‌کرد هر چی لباس داریم بپوشیم. می‌گفت به چشم خودش دیده که چند سال پیش مردی 33-32ساله اینجا از سرما یخ زده است».
می‌پرسم:« چرا داخل حرم نمی‌خوابید، می‌خندد و می‌گوید: همه وسایل و زندگی ما در این کوله است. (کوله‌اش را محکم‌تر در آغوش می‌فشارد)، امانتداری بیشتر از سه ساعت وسایل‌مان را نگه نمی‌دارد. کوله را نمی‌توانیم داخل حرم ببریم. گاهی اوقات که هیچ پول نداشتم و حتی نمی‌توانستم خودم را با مترو به شهر برسانم، کوله‌ام را سه ساعت به امانتداری می‌سپردم و می‌رفتم داخل حرم می‌خوابیدم تا گرم بشوم. حالا هم سر ظهر می‌روم داخل حرم. خیلی خنک و خوب است. می‌گویند به زائران امام غذا می‌دهند اما فقط در روزهای خاصی این غذا پخش می‌شود؛ همیشگی نیست. هیچ وقت فکر نمی‌کردم برای یک ساندویچ فلافل، شب تاریک میان قبرها بخوابم. بعضی‌ها برای‌شان فرقی نمی‌کند، در قبرهای کنده شده هم کارشان را انجام می‌دهند».
ثریا باز هم به از مسئولان گله می‌کند و می‌گوید: «آقایی اینجا بود که ب سه زبان انگلیسی، آلمانی و فرانسه را مثل بلبل برایت حرف می‌زد. اولا فکر می‌کردم دروغ می‌گوید اما وقتی با چند توریست حرف زد، دیدم مثل اینکه خیلی بلد است. او می‌گفت مسئولان اینجا دچار روزمرگی شده‌اند. راست می‌گفت. هر وقت قرار است که یکی از مسئولان بیاید برای چند روز ما را از اینجا دور می‌کنند. آن شب‌ها به بدبختی می‌افتیم. خیلی زرنگ باشی، می‌رویم در راهروهای طبقه پایین کنار توالت‌ها می‌خوابیم. بعضی‌ هم در پارک‌های شهر می‌خوابند اما آنجا امن نیست. اینجا حداقل همه ما را می‌شناسند و اگر مشکلی پیش بیاید، می‌دانیم چه ‌كارکنیم. اینجا خانه‌ ماست».
اشک در چشمانش جمع می‌شود و همچون مروارید بر صورت آفتاب‌سوزش می‌غلطد. می‌گوید: «اگر یک جایی ظرفشویی هم باشد می‌روم اما نیست و به محض اینکه می‌فهمند ما اینجا زندگی می‌کنیم، دیگر به صورت‌مان هم نگاه نمی‌کنند. ببین! خلاف‌های اینجا سازماندهی شده و مافیا نیست. اینجا زنان و مردانی هستند که به آخر خط رسیده‌اند و تنها پناه‌شان بهشت زهرا است. یک زن حامله و یک مرد بیکار آمده بودند اینجا. من یک کار مستخدمی پیدا کرده بودم و یک هفته سرکار می‌رفتم. از ريیسم خواستم که به مرد بیچاره هم کار بدهد. ريیسم گفت اگر دلت برایش می‌سوزد، کارت را به او بده. واقعا دلم می‌سوخت، زن حامله هفت، هشت ماهه اینجا می‌خوابید. شب‌ها روی موکت، با جک و جانورها سر و کله می‌زد. مثل ما چادر هم نداشتند. کارم را به آن مرد دادم و بعد از دو ماه توانستند یک اتاق در مولوی اجاره کنند. از آن به بعد هم خبری از آن‌ها ندارم و هنوز هم دنبال کارم».
ثریا تحصیلات آنچنانی ندارد. هنرش قلاب‌بافی و کوپلن دوزی است که این روزها خریدار ندارد. از او می‌پرسم: چرا خود را به جمعیت زنان معرفی نمی‌کنید، پاسخ می‌دهد: «همین جایی که زده مدد اجتماعی، همیشه درش بسته است. دو سال پیش خانمی آمد اینجا گفتند عضو شورای شهر است. عطرش آدم را مست می‌کرد.
با او حرف زدیم اما چه اتفاقی افتاد؟ هیچی. من هنوز اینجا بیکارم. یکی از خانم‌های اینجا توانست کمک‌های اولیه یاد بگیرد و حالا رفته در یک شهر دیگر زندگی می‌کند. اگر بتوانم پولی جور کنم من هم همین کار را می‌کنم».
امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد
آخرین اخبار مربوط به بیمه دات کام