در جنگ دوم جهانی، اولین تجربه جدی نسل ما در تبریز با تصویر متحرک شروع شد. ما در آن زمان تصوری از عکاسی نداشتیم تا چه رسد به عکس متحرک. این تجربه، تجربهای بود ناخودآگاه، لطیف، کور، زیبا و شبانه. البته ما کوچکتر از آن بودیم که بدانیم در اطرافمان چه میگذرد. دور و برمان در خانه وقفی گود، عکسی از کسی ندیده بودیم... عکس آدمهای غیرواقعی را دیده بودیم.
رضا شاه، ولیعهد جوانبخت، استالین، لنین و یا هیتلر ولی اینهمه را بهتصادف دیده بودیم. روزنامه، کتاب، مجله، کاغذ، نامه، این قبیل چیزها، برای ما مفهوم نداشت. فرهنگ با گامهای آهسته، تدریجی، از اعماق خانه و کاشانه بر بال پرندههای کتابهای کودکان به سوی ما پر نکشید. یک روز چشم باز کردیم، گفتند شب توی میدان «ویجویه»، همان ویجویه تاریخ مشروطیت کسروی، چیز عجیبوغریبی را به تماشا میگذارند. آنور مسجد بود، در برابرش درخت توتی بزرگ و سایهگستر با دهها نشانه منقار دارکوب بر بدنهاش، آنسوتر میدان با قهوهخانهاش، که هرگز پا بدان نمیگذاشتیم و بعد، شب با بچهها از سربالایی گود رفتیم بالا و اولینبار تصویر متحرک شبانه آدمها و اشیا را بر روی دیوار روبهرو دیدیم. لولهای نور از اعماق ماشین گندهای در آنسوی دیوار، ماشین را به دیوار مربوط میکرد. چه خبر بود آن بالا؟
زیبا، متحرک، نامفهوم، تأثیرگذار، گذرا، متغیر، بیزبان و یا به زبانی نامأنوس، کرختکننده، مستحکم، مصر، و سخت احترامانگیز... این آدمهای روی دیوار از کجا آمده بودند؟ این نوع راهرفتنها چه مفهومی داشت؟ آسمان پرستاره شب تبریز چرا در بالاسر این تصاویر متحرک اینهمه بیگانه مینمود؟ و صداها؟ این صداها چه نوع صداهایی بودند؟ اینهمه چیزهای عجیب چگونه زیر سقف شب تبریز گرد آمده بودند؟... جادوی حرکت و حرفزدن این آدمهای غریب بچهها را به سوی خود میکشید با دهان باز، چشمها و گوشهای باز تماشا میکردیم و بعد پدر میگفت:
«ا لامصبها! خجالت نمیکشند!» ولی خودش هم گاهی از مسجد که میآمد بیرون، به تماشا میایستاد. سالها بعد بهشوخی به پدرم گفتم که او فیلمهای آیزنشتاین و چارلی چاپلین را تماشا کرده است. پدرم گفت: «من در عمرم فیلم ندیدهام. این آدمها کیاند؟» واقعاً شوخی بود. «آیزنشتاین و پدر بیسواد من! ولی در هیئت کارگریاش با لباسهای چروکیده و ریش چندروزهاش با آدمهای دور و بر چاپلین مو نمیزد. بیخود نبود که روسها در زمان اشغال تبریز، فیلمهای چاپلین را نشان میدادند. برای جذب کارگرانی مثل پدر من به سوی «سوسیالیسم»، چاپلین از هزار استالین مؤثرتر بود. فیلمها را بهنوبت نشان میدادند و در میدانهای مختلف میدان... و آن راهرفتن تکهتکه و بریدهبریده یک مرد کوچولوی غمانگیز و مضحک... و از سال چهل به بعد بود که آدمهای ساعدی در لالبازیهایش... مرا ناگهان با یک تداعی آزاد به سوی آن میدان برگرداندند. ناخودآگاه فردی، در گوشهای از آن میدان چال شده است.
هنر استخراج زیبایی چیزهای بکر است، باران آن لوله نور را هاشور میزد. صدای چرخیدن فیلم در آپارات شنیده میشد. بچهای به نام «غلامحسین» در زیر باران، تمرکز نور بر دیوار، و فوارهزدن تصاویر بارانزده بر دیوار سفید را تماشا میکرد. بعدها جهان عوض شده بود. بیست سالی از عمر جهان سپری شده بود. جعفر والی، کنار چاهی در کنار پروفسوری به نام کوئینبی که آمریکایی بود ایستاده بود و اجرای نمایشی از ساعدی را برای تلویزیون پیش میبرد. و ساعدی دست به سبیل بالای لبش میکشید. و حرکت، یادآور حرکت چاپلین بر دیوار میدان ویجویه تبریز بود. فرم کنار چاپلین، محتوای زندگی ساعدی شده بود.
سالها بعد وقتی که ساعدی تازه از زندان شاه، با روحیهای خرد و تن رنجور، بیرون آمده بود و من و دوستانم در خارج از کشور توانسته بودیم اجازه خروج او از ایران را کسب کنیم، ساعدی پیغام داد که آدمهای ثابتی مواظباند و حتماً آنجا هم مواظب خواهند بود. روز ورودش به نیویورک، من در روف فرودگاه کندی ماندم و دوستانم به پیشواز او رفتند.
و بعد که ساعدی از پلهها بالا آمد، در دو طرفش، دو آدم عجیبالخلقه هم بودند که هر دو مست بودند و تلوتلو میخوردند. و من که به ساعدی گفتم آدم به یاد فیلمهای چارلی چاپلین میافتد، گفت ثابتی این دو نفر را مأمور کرده بود که در هواپیما به من مشروب بدهند تا از من حرف بکشند و میبینی که هر دو مست کردهاند و اعتراف هم کردهاند که ساواکی هستند، و ساعدی که موهای انبوهی با فرقی از وسط پیدا کرده بود، و شکمش برآمده شده بود، حتی بهرغم چاقی چیزی از چاپلین در حالوهوایش داشت. و من در آن زمان به یاد چند سال پیشتر افتادم که نصفشب مأموری کتکش زده بود، و دهانش را جر داده بود و ساعدی را به بیمارستان جاوید که مدیرش دکتر جواد هیئت بود برده بودند، و در آنجا که دیدمش میخواست از کنار بخیهای که به لبش زده بودند، لبخند بزند که نمیتوانست، و باز حتی در آن حالت ناراحت که ضاربش هم کنارش کشیک میداد و میگفت نزده...، باز حالت دستوپاچلفتی همان آدمهای روی دیوار میدان ویجویه تاریخ مشروطیت کسروی را داشت، و بعد پس از ورودش به نیویورک، وقتی که بهاصرار مرا در خیابانها از این دکه تلخوش به آن دکه امالخبائث میکشاند همان حالت مکرر را داشت و من یاد آن توت کهنسال میافتادم... بخشی از زیبایی در همزمان کردن ناهمزمانهاست و در موزونکردن ناموزونها. و حقیقت این است که هنرمند واقعی، عمر غیرهنری ندارد. تمام عمرش هنری است، حتی اگر شخصیتی دوگانه و اسکیزوفرنیک و «پارانوید» یافته باشد که ساعدی یافته بود، و مگر هولدرلین، نیچه و آرتو نیافته بودند، که در عصرهای مجنون و بحرانی، تنها آدمهای خرفت هستند که سر و مر و گنده و سالم و سرسلامت میمانند. و ساعدی بزرگترین شخصیت یک رمان روانشناختی جدی است، از ششسالگی برابر آن دیوار تا پنجاهسالگی آن بیمارستان پاریس و بعد پرلاشز.
کبد ساعدی مرکز ناخودآگاه او بود. و باید آن ناخودآگاه از پس نیمقرن زندگی در کنار هدایت منتشر میشد. آخر ساعدی تا پایان عمر، عاشق یک زن اثیری بود. استخوانهای این دو مرد در غربت، قصه آن زن اثیری را برای یکدیگر تعریف میکنند: «در میان استخوانهایم زنی آواز میخواند» و این مصرع را که وقتی در ساعات دیروقت تهران خرابشده اوایل دهه چهل، دوتایی تنها میماندیم، فریاد میزدیم، لابد حالا، در ساعات دیروقت شبهای پرلاشز، پس از آنکه روحش از مرگ مرخصی کوتاهی میگیرد و از گور سر بر میکند، به صدای بلند به سوی همه اهل قبور میخواند. و از یک هنرمند، اگر واقعیت هنری داشته باشد، آنچه میماند چیز عزیزی است جدا از «این مباد آن باد»ها و «زندهباد و مردهباد»ها. و به همین دلیل است که ساعدیِ بهاصطلاح سیاسی اینهمه راحت در کنار هدایتِ بهاصطلاح غیرسیاسی خفته است، چراکه مرگ رخت سیاسی را از تن او کند و بر روانش کفنی هنری پوشاند که دیگر دیاری را یارای کندن آن نیست.
* مجله «آدینه»، شماره 54، بهمن 1369.
منبع: sharghdaily-955552