تجربه کودکی در جهان امروز چنان پیچیده شده که شناخت آن به ظهور مطالعات کودکی در مراکز علمی و دانشگاهی انجامیده است. اینکه یک کودک در کدام برهه تاریخی، کودکیهایش را تجربه میکند نقش مهمی در شکلگیری تجربه کودکی او و حتی دنیای بزرگسالیاش دارد. از این رو کودکان دهههای 50 و 60، نسلی هستند که شاید متفاوتترین شکل کودکی را بعد از انقلاب تجربه کردهاند و حالا خود در مقام والد، کودکانی را تربیت میکنند که دنیایی دیگرگون از کودکیهای خودشان دارند.
بدون شک یکی از مهمترین مولفههای موثر در شکلگیری تجربه کودکی، رسانههای غالب هر عصری هستند. از این رو با گیتی خامنه، مجری کودک دهه 60 تلویزیون به گفتوگو نشستیم که هم یک فرد رسانهای است، هم با کودکان نسلهای مختلف تعامل داشته و دارد. با او درباره تفاوت تجربه کودکی در یک قیاس بیننسلی حرف زدیم و اینکه رسانهها چطور کودکیهای هر نسلی را شکل میدهند.
زمانی که تازه به ایران برگشته بودید در گفتوگویی که با هم داشتیم به این نکته اشاره کرده بودید که بالای ۹۰ درصد نقاشیهایی که در برنامه کودک پخش میکردید، شبیه هم بودند. فکر میکنید این شباهتها ناشی از فقدان تخیل در کودکان دهه 60 بوده یا مثلاً برآمده از سبک و سطح زندگی مشترک و همسنخ کودکان آن دوره بوده و مثلاً میتوان آن را از عدم تنوع الگوهای زیستی یا کمرنگ بودن فاصله طبقاتی دانست. شما بهعنوان مجری برنامههای کودک آن دهه که مستقیم با این نقاشیها و کودکان مواجه بودید، دلیل این مسئله را در چه میبینید؟
بگذارید برای پاسخ به این سوال مهم، شما و خوانندگان این مصاحبه را در یک سفر ذهنی به همان سالها ببرم. ساختمان ۱۳ طبقه، طبقه چهارم، گروه کودکونوجوان، ما در حال حرکت روی تلی از نقاشیها هستیم که شاید بهنوعی تنها یکی از محدود وسایل ارتباط بچهها با ما بود. دنیای زیبا و معصوم بچگی و قدردانیای که من همیشه از مخاطبان میکنم و به بچههای دهه ۵۰ و ۶۰، حتی ۷۰ میگویم ممنون که ما را به حریم معصوم نگاهتان و جمع خانوادهتان راه دادید.
الان هم نوع برخوردهایی که با من میشود، به گونهای است که گویا شما یکی از اعضای خانواده افراد بودید که همراه با آنها خندیدید، گریه کردید، تجربه کسب کردید و بالا و پایین فراوانی را پشت سر گذاشتید. این مقدمه را گفتم به جهت اینکه بگویم، یکی از وسایل بزرگ ارتباط برقرار کردن با دنیای بیرون آن زمان، رسانهای بود که خودش دچار محدودیتهای فراوانی بود.
برای اینکه ما دو تا شبکه بیشتر نداشتیم و آن دو شبکه هم بر مبنای تعاریف بسیار مشخصشده و خطوط تبیینشده حرکت میکردند و جالب اینکه الان شما با سوال خوبتان یک نکته فوقالعاده را در ذهن من برجسته کردید. اینکه ما این تمنا را هم نداشتیم. درواقع بسیاری از ما تمنای عبور از خطوطی که برای ما تعریف شده بود را نداشتیم. من چند روز پیش با یکی از دوستان درباره رمان هرمان هسه صحبت میکردم و به یادش آوردم که در کتاب «در میان» هرمان هسه، یک شخصیت وجود دارد که در یک خانه تمیز، سفید و امن با ملافههای خوشبو با حضور پدر و مادر با آن امنیتی که بهنوعی از آن در زمان کودکی نشان داریم، زندگی میکند.
جالب اینکه دچار تردید و سوال نمیشود، چالشهای استخوانسوز زندگی، لحظههایش را تحتالشعاع قرار نمیدهد و در یک امنیت کامل با تعاریف و جهانبینیای که از سوی بزرگترها به او ارائه و هدیه شده است، زندگی میکند. تا اینکه شخصی وارد زندگی او میشود که به نظر من نماد سیر تفکر است. نماد ورود به معبری تحت عنوان شک است. یک معبر مقدس که اگر احتمالاً از آن عبور نکنیم میتوانیم با یکسری باورها زندگی کنیم اما نمیتوانیم بگوییم باورهایی که دستیافتهای خودمان هستند و یافتههایی که برای به دست آوردن آن سره و ناسره را کنار هم گذاشتیم و عنصر انتخاب در شکل دادن به زندگی ما نقش داشته است، در میان میآید و با خودش تردید میآورد.
با خودش گردبادی میآورد که سوالات بیشماری را به ذهن کاراکتر و شخصیت اصلی قصه متبادر میکند و از آن بهبعد آن کودک احساس امنیت و باورهای متقناش را از دست میدهد و دچار چالشهای عمیقی میشود که بهنوعی تمام انسانها در دوران نوجوانی تجربه میکنند. حالا برخی در این بحران میمانند، برخی عبور میکنند و انتخاب برتری خواهند داشت.
من فکر میکنم کشوری که دستخوش بعضی از تغییرات اجتماعی میشود، یک چنین دورانی را تجربه میکند. یعنی ما بهیکباره باورها، زندگیها و نوع تفکر و جهانبینیمان دستخوش تغییر شد. اما اتفاقی که در آن زمان افتاد، با اتفاقی که الان دارد برای بچههای ما میافتد، تفاوتش این بود که اگر اشتباه نکنم طبقه متوسط در آن زمان، طبقه غالب جامعه بوده است و این سبک زندگی، اغلب مردم را شبیه به هم میکرد. میخواهم باز به آن دوره ارجاع بدهم و بپرسم که آیا شما از این کفشهای آبیرنگ بِلا داشتید که روی آن خطوط قرمز پلاستیکی بود؟ من فکر میکنم ۶۰ درصد بچههای مدرسه ما از این کفشها پایشان بود.
شما از این ملامینهای روحی یا بشقاب چینی گلسرخی در خانهتان داشتید؟ شما در خانهتان از این بخاریهای ارج داشتید که باید به آن میچسبیدید تا گرم شوید؟ یا شما از دمپاییهای پلاستیکی که وقتی میخواستیم به دستشویی برویم ـ که معمولاً ته حیاط بود و وقتی برمیگشتیم آنقدر سردمان میشد که باید خود را به بخاریهای علاءالدین میچسباندیم ـ میپوشیدیم، داشتید؟ درواقع شما و مخاطبان را ارجاع دادم به گذشتهای که خیلی بیشتر از آن چیزی که بچههای امروز بتوانند تجسم کنند، زندگیها و آدمها به هم شباهت داشتند.
حتی لوازمالتحریرها مثل مدادهای شمشیرنشان، دفتر مشقهای ۶۰ برگ و ۱۰۰ برگ، خودکار بیک و نمونههایی دیگر شبیه به هم بود و حتی اینجا هم خیلی تنوع نداشتیم.
دیگر تفاوتهای بارز بچههای کلاس، بوهای متفاوت پاککنها بود. خب حالا چرا به این اشتراکات اشاره کردم؟ برای اینکه میخواهم ذهن مخاطبان را به اکنون برگشت بدهم. الان خانههایی در تهران داریم با مدرنترین امکانات که سینما دارند با تمام امکاناتش، یا سونا و جکوزی دارند، ماساژ سوئیسی میگیرند یا تغذیه آنها به گونهای است که در جنوب همان شهر مثلاً کسی راجع به آن چیزی نشنیده است. الان فضای مجازی بهنوعی امکان دستیابی به تصاویر زندگیهای بهاصطلاح لاکچری را به ما میدهد که فرقی نمیکند شما در پاستگاه نعمتآباد گوشی را دستتان گرفتهاید و میبینید یک هموطن و همشهری شما جوری زندگی میکند که بسیاری از کمپانیهای بزرگ فیلمسازی، تصویرش را ارائه میکنند.
همه اینها را گفتم که بگویم، چرا الان سوژههای نقاشیهای بچههای ما، آدمفضاییهایی هستند که هیچ شباهتی به آدمهای طبقه متوسط آنزمان با زندگی عادی ندارند. ببینید در نقاشیهای بچههای دهه50 و 60 ، سوژههای زنده وجود داشتند مثل خانه و خانواده. حتی اگر خانههایی که نقاشی میشد نشانهها و المانهای زندگی بورژوازی را نداشت اما نشان از عطوفت، مهربانی و همبستگی اعضای خانواده را داشت که در نقاشی بچههای امروز کمتر دیده میشود. یعنی الان دوستان بچههای فعلی، بیشتر موجودات خیالی و فضایی هستند و از پدر و مادر نشانهای نیست.
مثلاً مادری که در آشپزخانه مشغول غذاپختن باشد و از دودکش آن آشپزخانه، دودی بالا میرود. همچنانکه بازیهای کودکانه که در کوچهها شاهد بودیم، دیگر وجود ندارند. درواقع تنوع و تغییری که در تجربه زیسته کودکان امروز وجود دارد، در گذشته وجود نداشت اما یک نوع فرهنگ طبقاتی مشترک طبقه متوسطی بر رفتار بچههای آن دوره حاکم بود که دنیای ذهنی و عینی آنها را شبیه هم میکرد.
شاید بتوان این تغییر و تحولات در تجربه کودکیکردن از دهه 60 تا اکنون را در یک نگاه کلانتر به بسط مدرنیته در ایران نسبت داد که بر این اساس هرچه جلوتر آمدیم، فردیت پررنگتر و به یک فضیلت تبدیل شد. این ویژگی در فرهنگ دهه 60 کمرنگ بود و چیزی بهعنوان تمایز فردی من با دیگری اهمیت نداشت. همچنین دنیای شخصی و استقلال فردی وجود نداشت و نه فقط بچهها که بزرگترها هم اغلب شبیه هم بودند. بر این اساس تجربه کودکی هم متاثر از این فرهنگ و ساختار اجتماعی، چندان فردیتیافته نبود و مدیومها، مدل رسانههای غالب و فرم و محتوای آنها در شکلگیری تجربه کودکی و درنهایت شکلگیری شخصیت یک نسل تاثیر میگذاشت. بر این اساس میتوانیم بگوییم رسانه غالب هر عصری، در شکلگیری کودکی آن عصر تاثیر مستقیم میگذارد و درواقع رسانههای غالب هر دورهای، کودکیهای متناسب با خودش را شکل میدهد. از این منظر، خود رسانهها هم فردی شدهاند. مثلاً بچههای امروز بهجای تماشای جمعی تلویزیون، ترجیح میدهند با تبلت شخصی خود بازی کنند. درواقع رسانههای مدرن، فردیت کودکان را تقویت میکنند و این خود تجربه کودکی را در شمایل فردگرایانه شکل میدهد.
پشت این سوال تأمل عمیقی از فهم جامعهشناختی کودک وجود دارد که نیازمند پاسخی عالمانه است. نمیدانم بتوانم پاسخ دقیقی بدهم یا نه. برایم بسیار جالب است که آنزمانها به ما آموزش داده میشد که باید در جستوجوی معنایی باشیم که در پس زندگی تکتک ما وجود دارد. درواقع یک مفهوم بسیار پررنگ حداقل بعد از انقلاب تحتعنوان ایثار، فدارکاری، ازخودگذشتگی و دگرخواهی بهشدت برجسته شد.
مثلاً در اوج استیصال برای گرفتن یک بشکه نفت ساعتها در هوای سرد، با دستها و پاهای یخزده میایستادیم ولی وقتی پیرزن همسایه را میدیدیم ـ بهخاطر همان روحیه و ارزشهایی که در ذهنمان ثبت شده بود ـ احساس وظیفه میکردیم که نوبتمان را به او بدهیم و او را در اولویت بگذاریم. دنیایی که برایمان تجسم و تعریف شده بود، دنیایی بود که در آن ما در قبال جامعه و همنوعان خودمان، احساس وظیفه و مسئولیت داشتیم و مقوله اومانیسم بههیچعنوان به پررنگی زمان فعلی و دنیای پستمدرنیسم نبود. یادم است که کتاب «در ویتنام»، ازجمله کتابهای ممنوعه آن دوره بود که درباره زندانیان سیاسی بود و هنوز ردپای جملات استخوانسوز آن کتاب، روی من هست.
چنانکه من کماکان شب نمیتوانم بهراحتی بخوابم برای اینکه فکر میکنم بسیاری از انسانها در دنیا در وضعیت اسفباری زندگی میکنند و امکان خواب راحت ندارند. من سالهایسال با این احساس گناه میخوابیدم که من در رختخواب گرم و نرمی میخوابم درحالیکه همنوعان ما ممکن است حتی یک سقف و سرپناه نداشته باشند. بهتدریج این احساس گناه به یک وجدان معذب بیمارگونه در نسل ما تبدیل شد. بسیاری از افراد همسنوسال من کماکان احساس میکنند به دنیا بدهکارند. هنوز فکر میکنیم سهم خود را نسبت به انسانیت، وطن و هموطنانمان ادا نکردهایم.
در یک نگاه تحلیلی به انسانهای امروز ـ نهفقط کودکان دیروز ـ میبینیم که نسل جدید نه میل به ازدواج دارند، نه بچهدار شدن.خیلی بخواهند فراتر از محدوده شخصیشان حرکت کنند، با یک حیوان یا سرگرمی خاصی، زمانشان را میگذرانند و احساس تنهایی هم نمیکنند. الان ما در دنیایی زندگی میکنیم که در بسیاری از کشورها وقتی میخواهید بچهتان را در مدرسه ثبتنام کنید، دیگر سوالات معمول آن زمان پرسیده نمیشود. از شما سوال میکنند جنسیت بچه شما چیست؟ یا میخواهد چه جنسیتی داشته باشد؟ میخواهم بگویم در دنیایی زندگی میکنیم که بهرغم وضعیت فیزیولوژیکیتان، به شما حتی حق انتخاب جنسیت میدهند؟
درحالیکه فردیت ما ذیل هویت جمعی تعریف میشد.
دقیقاً. حالا اگر از من بپرسید این حجم از انتخابی که به منِ نوعی در جهان امروز داده میشود، نشانه خوشبختی است؟ باید بگویم که نمیدانم. فقط میدانم، زمانی که پای انتخاب وسط میآید، زندگی دشوار میشود. با اینکه ما زندگی با حق انتخاب را ـ با تمام تبعاتش ـ به زندگیای که میخواهند برای ما انتخاب کنند، ترجیح میدهیم ولی آیا انسان امروز به این نقطه رسیده که این حجم از دشواری انتخاب را به او تحمیل کنیم؟ آیا این حجم از فردیت، ضامن خوشبختی انسان است.
واقعاً پاسخ قاطعی نمیتوان به آن داد. اینکه گفتید رسانه غالب هر دورهای در شکلگیری تجربه کودکی تاثیر میگذارد، درست است؛ بهویژه امروزه که ما در عصر رسانهها بهسر میبریم و باز به قول شما رسانههای امروز تجربه کودکی را با یک فردیت پررنگ گره زدهاند اما پرسشی که از پس این رخدادها میآید این است که آیا کودک امروز بیش از کودک دیروز، کودکی را تجربه میکند یا از آن لذت میبرد؟ این پرسش را در سطحی کلانتر میتوان اینگونه پرسید که آیا انسان فردیتیافته امروز بیش از انسان پیشین، احساس خوشبختی میکند یا نه. به گمانم نمیتوان پاسخ قاطعی به آن داد و چهبسا نسلهای امروز بیش از نسلهای پیشین درگیر نبردی دشوار با زندگی و مصائب آن باشند و این فردیت لزوماً به رضایت بیشتر منجر نشده باشد.
آمارهایی که درباره سلامت روان منتشر میشود، گواه بر این مدعاست. شاید از این تغییرات گریزی نباشد اما هر تغییر اجتماعی و تاریخی با مزایا و معایب خاص خودش همراه است و بر همین اساس تجربه کودکی هر دورهای هم چالشهای خاص خودش را دارد.
شاید یکی از ویژگیهای مهم کودکان امروز، ذهن پرسشگر آنها باشد که در نسل ما کمتر وجود داشت و درواقع ما بیشتر کودکی منفعلانه یا تماشاگرانه را تجربه کردیم تا کنشگرانه.
یک خانمی که خودش شاعر کودک است به من میگفت، برای پسرم کارتون «پت و مت» را گذاشتم و جالب اینکه این بچه سهسال ونیمه اولاً با این کارتون ارتباط برقرار کرد و بعد پرسید مامان پت کدومشه؟ مت کدومشه؟ ولی من به خاطر ندارم حتی خودم یکبار این پرسش به ذهنم رسیده باشد. یا در زمان ما کسی نبود که به پرسشهای بنیادیمان درباره هستی، زندگی و انسان پاسخ بدهد و ما تا سالهای جوانی همچنان درگیر نوعی سردرگمی ذهنی بودیم. شاید ما خیلی خود را ذیحق نمیدانستیم برای ابراز بسیاری از احساسات، شک و تردیدها یا حتی مطرح کردن خیلی از سوالات؛ چون تکفیر میشدیم.
اصلاً تاکید بر پذیرش بود و پرسشگری، نفی میشد.
دقیقاً. آن زمان به نوجوانی میگفتیم خوب که با پدر و مادر همراه باشد، حرفشان را بپذیرد و سوالی طرح نکند و اگر پرسش، تردید و اعتراضی دارد، درون خودش بریزد و به زبان نیاورد اما اکنون دقیقاً برعکس است. واقعیت این است که دچار نوعی افراط و تفریط شدهایم که حالا به سندرومی تبدیل شده که آن را در کتابی با عنوان «سندروم امپراطور کوچک» پیدا کردم. این کتاب را خارج از ایران دیدم و کنجکاویام را برانگیخت.
بعد متوجه شدم این عارضه، همهگیر و جهانی است که به پدرها و مادرها میگوید؛ شما در دوران کودکی خود، دچار محرومیتهای زیادی بودید و حالا چون نمیخواهید فرزندانتان هم دچار این محرومیتها باشند، بهقدری در دادن آزادی، رفاه و خدمات به آنها افراط میکنید که ناخواسته از بچههای خود امپراطورهایی ساختهاید که کار آنها حکمرانی است و کار شما فرمانبری از این حکمرانهای کوچک. بر مبنای همین نظریه، من یک برنامه ساختم که تیتراژ آن، بچهای بود که با لباس امپراطور نشسته و دارد به مادرش دستور میدهد. ما الان برای اینکه نمیخواهیم بچههایمان تلخیها و دشواریهای کودکی ما را تجربه کنند، به شکل دیگری به آنها لطمه میزنیم و درواقع تجربه کودکی آنها را با آرزوهای خود شکل میدهیم.
درواقع این امپراطورهای کوچکِ مقتدر، ضعیف و نازپرورده بار میآیند؛ برای همین است که برخی روانشناسان میگویند، بچهها باید درصدی از محرومیت را تجربه کنند تا در برابر کمبودها و ناملایمات، انسانهای ضعیفی بار نیایند.
برای اینکه بعدها، سیلی واقعیت بر گونه آنها نواخته خواهد شد؛ همانطور که همه ما با سیلی سخت واقعیت مواجه شدیم و تنها آنهایی تاب آوردند که توان مقاومت، ایستادگی یا درسآموزی از روزگار را داشتند و توانستند خود را با آن انطباق دهند یا دستکم با شدت این سیلی، از پای نیفتادند و زمینگیر نشدند.
واقعیت این است که طبقه مرفه بورژوا هم با اینکه معضلات اساسی و اصلی طبقه محروم و متوسط را ندارند، حتماً داستانهای غمگینانه شکستهای عشقی خود را دارند و آنها هم توسط طبقات دیگر طرد شدهاند و احساسات بد، زندگی ایزوله و احساس تکافتادگی را تجربه کردهاند. میخواهم بگویم هر کودکی، از هر طبقهای، باید با تلخیهای روزگار به شکلهای مختلف برخورد کند.
به نظرم کودکان یا انسانهایی که همهجور امکانات در اختیارشان وجود دارد، لزوماً آدمهای خوشبختی نیستند. آنها در برابر ناملایمات اندک، رنج بیشتری را تحمل میکنند؛ چون مهارت و طاقت کمتری در برابر سختیها دارند. ضمن اینکه آنها هرگز تجربه تلاش و صبر برای بهدست آوردن چیزی را نداشتهاند؛ چیزی که شاید گرانقیمت نباشد اما لذت رسیدن را میچشاند یا مقوله تاخیر در لذت را میآموزد. بنابراین آنان که در کودکی هیچ سطحی از محرومیت را نچشیدهاند، بزرگسالان توانمندی نخواهند شد.
چقدر کودکی امری پیچیده و چندلایه است و به همین دلیل فهم آن دشوار. امروزه شاهد ظهور رشتهای و پارادایم نوظهوری بهاسم مطالعات کودکی هستیم که در یک بستر میانرشتهای تلاش میکند تا تجربه کودکی را فهمپذیر کند. حتی برخی معتقدند که کودکی یک مفهوم مدرن است و در گذشتههای پیشامدرن، کودکی و اهمیت آن به اندازه امروز نبود. حتی دوران کودکی، کوتاهتر بود و ساختار زندگی اجتماعی طوری بود که کودکان خیلی زود وارد دنیای بزرگترها میشدند و چهبسا کودکیهای نزیسته بسیاری داشتند. امروز متنی خواندم که دردناک بود؛ نوشته بود که همان دختر خوب کودکی، شده زنِ افسرده امروز و پسر خوب کودکی، شده مردِ عصبی امروز. درواقع نسل ما نتوانست کودکی خودش را داشته باشد و قصههای خودش را بگوید. او همواره فراخوانده میشد که خواستهای نداشته باشد یا حرفگوشکن باشد تا کودک خوبی خطاب شود. به همین دلیل، کودک دیروز همواره نیازها و خواستههایش را سرکوب کرده تا ذیل عنوان بچهخوب باقی بماند اما حاصل این سرکوبها و سرخوردگیها در بزرگسالی به افسردگی و پرخاشگری منجر شده است. درواقع ذیل مفهوم کلی و انتزاعی بچه خوب بودن، فردیت کودکان دیروز رشد نکرد یا قوام نیافت. به گمانم کودکان دهههای 50 و 60 از فقر تجربه کودکی رنج میبرند.
با این حال معتقدم که نسل شما بیشتر کودکی کرد و این فقر تجربه کودکی در جامعه امروز ـ بهدلیل تغییر سبک زندگی و مجازی و رسانهای شدن ـ بیشتر شده است. باید مطلقگرایی را کنار گذاشت تا با ذهنیت همه یا هیچ به تفاوت نسلی در کودکی، نگاه نکرد. یکی از آفتهای ما در تحلیل فردی و جمعی ـ یعنی زندگی شخصی خودمان یا زیست اجتماعی ـ این است که روایت صفر و صدی و نگاه سیاه و سفیدی به آن داریم. بر این اساس اغلب در بُعد فردی گمان میکنیم؛ چون در یک مقطعی دچار ناکامی شدیم، پس من آدم ناکامی هستم.
بینید من کاملاً بهخاطر دارم که چقدر بچههای نسلهای 50 و 60 در کوچهها بازیهای جمعی میکردند یا همدلی، همکاری و کار تیمی را بهتر تجربه میکردند و بلد بودند. کودکان نسل پیشین بیشتر امکان تعامل و همبازیشدن با هم داشتند و درواقع فرصت کودکی نه در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی که در شبکهای از دوستیها و بازیهای واقعی در خانه یا کوچه تجربه میشد.
به عبارت دیگر، میخواهم بگویم اگر قرار است فقر تجربه کودکی را معیار قرار دهیم، کودکان امروز بیشتر در معرض این وضعیت قرار دارند. کودکان دیروز شاید از امکانات رفاهی کمتری برخوردار بودند یا از دستاوردهای تکنولوژی و فناوریهای رسانهای مدرن امروز محروم بودند؛ اما کودکی را در درون جامعه، بهاصطلاح در کف کوچه و خیابان و در ارتباط چهرهبهچهره و واقعی با همسنها یا بزرگترهای خود تجربه کردند و چهبسا درک و توانمندی بیشتری در مواجهه با زندگی داشتند. فردیت افراطی که در زیست کودک امروزی بهواسطه تغییر در سبک زندگی به وجود آمده، به یک مانع در تعاملات انسانی و اجتماعی کودکان با دیگران ازجمله کودکان دیگر تبدیل شده و انگار امکان همزیستی کودکانه در جامعه امروز کمرنگتر شده است.
خب تداوم چنین وضعیتی میتواند از آنها نسلی دچار گسست بسازد که میل به همزبانی و همدلی نداشته باشند. کودک رسانهایشده امروز، گرچه ممکن است اطلاعات و دایره واژگان بیشتری نسبت به کودک دیروز داشته باشد اما لزوماً این توانایی در خدمت زیست مشترک مسالمتآمیز یا حتی مسرتآمیز قرار نمیگیرد و شاید گزافه نباشد که کودک امروز را کودک تنهاتری بدانیم. کودک دیروز حضور بیشتری در واقعیت جامعه داشت. من برای اینکه برای شما بچههای دیروز برنامه اجرا کنم، با اتوبوس به سر کار میآمدم و خیلی اگر ولخرجی میکردم، تاکسی میگرفتم. برای همین آنچه برای شما میگفتم، از دل جامعه و واقعیتهای ملموس آن بود.
معتقدم که مهارت با دیگران زندگی کردن، مهار تعامل کردن و مهارت در کنار دیگران احساس خوشبختی کردن، جزو مهارتهایی است که انسان باید کسب کند و بچههای ما دارند از این مهارت تهی میشوند. بسیاری از بچههای جدید، تعاملشان با بزرگترها خلاصه میشود در آره یا نه، یا سلام و خداحافظ و گفتوگو میان آنها کم اتفاق میافتد و این نگرانی درباره تربیت مهارتهای اجتماعی کودکان امروز، تبدیل به یک دغدغه جدی شده است. دغدغهای که نگران جدایی کودکان از متن زندگی و تعاملات اجتماعی آن است.
حتی در انیمیشنها و کارتونهای نسل ما و امروز هم میتوان این تفاوت را پیدا کرد. کارتونهایی که در زمان ما پخش میشد ربط مستقیمی با تجربه زندگی داشت؛ اما حالا بیشتر به فضاهای انتزاعی و ماورایی رفته، تخیل کودک را با تجربه زیسته او گره نمیزند و نسبتی با واقعیت زندگی ندارد. البته یکسری از همنسلهای ما معتقدند که کارتونهای قدیمی، تراژیک و غمانگیز بود و قهرمانهای آن با بدبختیهای زندگی دست به گریبان بودند و این باعث شد که ما با ذهنیت تراژیکی بزرگ شویم و تجربه کودکی ما با شادی کودکانه همراه نباشد.
این دیدگاه کسانی است که احتمالاً معتقدند، کودکی باید در برجعاجی بگذرد که وقتی کودک بزرگ شد، از روزگار هم، همان درسهایی که در این کارتونها بود را یاد بگیرد. ولی کودک آمادگی هیچ چالش و بحرانی را نداشته باشد و درباره آن تجربه و آگاهی نداشته باشد، آیا میتواند در بزرگسالی از صبر و تابآوری لازم در برابر ناملایمات، ناکامیها و بحرانهای فردی و اجتماعی برخوردار باشد؟ کودکی که در سرزمین خیالی کارتونها و انیمیشنهای فضایی و تخیلی ـ که منفک از زندگی واقعی است ـ سیر میکند، چطور میتواند در مواجهه با واقعیتهای تلخ و سخت زندگی، درست رفتار کند و آسیب نبیند؟
ما امروز با پدیدهای در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی مواجه هستیم به اسم «کودک-سلبریتی»، «سلبریتی-کودک» یا «کودک بلاگرها» که بهشکل مدرنی، تجربه کودکی را مخدوش کرده و به آن لطمه میزند. انگار والدین آنها، حسرتها یا رویاهای نزیسته خود را با تبدیل کردن فرزندانشان به «کودک ـ سلبریتی»، برآورده کرده و درواقع فرزندانشان را قربانی کودکیها یا زندگیهای نزیسته خود میکنند. تحلیل شما در مورد این پدیده چیست؟
وای از این درد. بهصراحت میگویم که در بسیاری از موارد، این قضیه را میتوان مصداقی از کودکآزاری دانست. متاسفانه برخی از والدین متوجه تبعات و پیامدهای مخرب هویتبخشی کاذب مجازی به فرزندانشان نیستند و اینکه چطور میل شهرتطلبی آنها بر شخصیت کودک تحمیل شده و او را از مسیر طبیعی رشد خود خارج میکند. ازجمله اینکه آنها را مهرطلب یا خودشیفته بار میآورد. این توجه افراطی به «کودک ـ سلبریتیها» در فضای مجازی، ضمن اینکه هویت جعلی برای آنها خلق میکند، توقعشان از واقعیت و خانه را هم بالا برده و حتی میتوان گفت اولین آسیب را خود این والدین میخورند که نمیتوانند به توقعات متوهمانه کودکشان پاسخ دهند.
از آنسو «کودک ـ سلبریتیها» بهتدریج دچار ازخودبیگانگی افراطی یا افسردگیهای شدید میشوند و با کوچکترین کمتوجهی، ممکن است دچار عصبیت و پرخاشگری شوند. درنهایت میخواهم بگویم که این میل افراطی برخی والدین به قهرمانسازی از کودکانشان، به قربانیکردن آنها منجر میشود. بسیاری از این بچهها وقتی بزرگتر شده و از این فضا و موقعیت خارج میشوند، منزلت پیشین را از دست میدهند و به انواع آسیبها و اختلالات روانی و شخصیتی دچار میشوند که میتواند آینده آنها را تحتالشعاع خود قرار دهد.
من بهشدت از والدین تقاضا میکنم که از تبدیل کردن فرزندان خود به «کودک ـ سلبریتی» بپرهیزند و نسبت به عواقب تلخ آن هوشیار باشند. واقعیت این است که کودکی امروز به همان اندازه که از فرصتها و امکانات بیشتری برای تجربههای تازه برخوردار است، در معرض تهدیدهای تازه هم قرار دارد و آنچه فارغ از تفاوتهای نسلی در تجربه کودکی مهم است، خود کودکیکردن است. درواقع ضرورت جامعه امروز در ارتباط با کودکی، فقط مراقبت از کودک نیست؛ مراقبت از کودکیکردن و فرصت کودکی دادن به کودکان است.
منبع: هم میهن
منبع: sharghdaily-954080