فصل اول سریال «حلقههای قدرت» در یک کلمه ناامیدکننده بود؛ برای همین با دیدن چند اپیزود از فصل اول از ادامهی آن منصرف شدم؛ نویسندگی بد، تصویر حوصلهسربر و انحراف از جهان اصلی تالکین چیزهایی بودند که مانع میشدند بتوانم «حلقههای قدرت» را به عنوان یک سریال فانتزی خوب بپذیرم.
با آمدن فصل دوم اما خواستم فرصتی دوباره به سریال بدهم و پیشداوریهایم را کنار بگذارم. حالا و بعد از دیدن کامل هر دو فصل به این نتیجه رسیدهام که «حلقههای قدرت» به درد این میخورد که ذهنتان را خاموش کنید و فقط محو تماشای تصاویرش شوید. تلاش برای تقلید از تالکین، ارجاعات بیخاصیت به فیلمهای پیتر جکسون و شکست در بازسازی شکوه آنها فقط موجب پسرفت سریال شده است.
آمازون اما امیدهای زیادی به سریال «حلقههای قدرت» دارد؛ همزمان خود را در چالهای میبیند که خودش کنده و اتفاقا یک میلیارد دلار هم برای کندناش خرج کرده است؛ پس راه دیگری پیش پایش نمیبیند، جز اینکه به کندن ادامه دهد. در نقد سریال «حلقههای قدرت» به این میپردازم که چرا ایرادات فصل اول همانطور دستنخورده به فصل دوم آمدهاند و چرا گوش سازندگان به انتقادات طرفداران بدهکار نبوده است.
هشدار؛ در نقد فصل دوم سریال «حلقههای قدرت» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
نقد فصل دوم سریال «حلقههای قدرت»؛ حلقههای گمشده
فصل دوم سریال «حلقههای قدرت»، بدون آنکه جهش زمانی اتفاق بیفتد، داستان را درست از آخر فصل قبل از سر میگیرد. گالادریل (مورفید کلارک) با جدا شدن از هالبراند (چارلی ویکرز)، که سائورون از آب درآمد، حالا با الروند (رابرت آرامایو) همسفر شده است. سائورون در قالب تازهی یک الف به ارگیون رفته و سراغ کلبریمبور (چارلز ادواردز) را میگیرد تا با کمک او حلقهها را بسازد.
به جز خط داستانی اصلی، کاراکترهای فرعی هم سرگرم ماجراجوییهای خودشاناند. غریبه (دنیل ویمن) با پاپی (مگان ریچاردز) و نوری (مارکلا کاوانا) دنبال چوبدستی او میگردند و سر راه خود با تام بامبادیل و جادوگر تاریک مواجه میشوند و آخرسر، غریبه نام گندالف را برای خودش برمیدارد.
دورفها با مرکزیت دورین چهارم (اوین آرتور) و دیسا (سوفی ناموت) در خازاد-دوم با به فساد کشیده شدن شاه خود و تهدید بالروگ درگیر شدهاند و نومنور با پیامدهای دموکراسی دست و پنجه نرم میکند. در آخر این فصل سائورون آدار و کلبریمبور را کشته و نه حلقهی آدمها را برای خود برمیدارد و الفهایی که باید زنده بمانند، از نبرد در ارگیون جان سالم به در برده و به جایی میگریزند که بعدها ریوندل خواهد بود.
اگر فصل اول را دیده باشید، میبینید که داستان «حلقههای قدرت» در فصل دوم همچنان با همان ایراد سابق درگیری دارد: همه چیز از قبل مقرر شده و همه داستان را میدانند، پس عنصر غافلگیری از دست میرود. درواقع، پیچشهای داستانی در «حلقههای قدرت» وجود دارند، اما اهمیتی ندارند؛ چون بالاخره همه میدانیم الروند و گالادریل زنده میمانند؛ مثل وقتی که الروند با حلقهها از صخره پایین میپرد، یا وقتی که گالادریل پس از شمشیربازی با سائورون از صخره پایین میپرد یا ایسیلدور ظاهرا میمیرد و در قابل پیشبینیترین چرخش تاریخ که از فصل اول همه آن را میدانستند، غریبه همان گندالف از آب درمیآید.
اینکه او دوستانش را بر خیر مطلق برتری میدهد و این همان سرنوشت مقدر گندالف است، تلاش مذبوحانهی «حلقههای قدرت» برای برقراری ارتباطی بین کاراکتر سریال و کاراکتر اصلی را نشان میدهد. به جز این، حتی منطقش جور درنمیآید که گندالف حالا سروکلهاش در سرزمین میانه پیدا شده؛ چون طبق نوشتههای تالکین، گندالف تا دورهی سوم به سرزمین میانه نمیآید.
علاوه بر این، سریال عجیبترین راهها را برای پیشبرد داستان خود اتخاذ میکند؛ مثلا چطور عاقلترین مردمان تبدیل شدهاند به خرافاتیترین مردمانی که به راحتی به شکوفه زدن درختان و دیدن ماهی برای بزرگترین تصمیمات اعتماد میکنند؟ مثل وقتی که الف عاقل (با بازی بن دنیلز) برای از بین بردن حلقهها با قایق وسط آب میرود و یک ماهی برایش نشانهی کافی است تا از نابود کردن آنها صرف نظر کند.
پیچشهای دیگر هم با منطق نمیخوانند؛ مثلا چطور میشود که آروندیر به طرز فجیعی به دست آدار کشته شود، اما صحیح و سالم در قسمت آخر بازگردد، یا گالادریل از چندصدمتر پایین بیفتد و مغزش متلاشی نشده باشد، یا بالروگ بیدار شود تا شاه دورین سوم را از داستان حذف کند و دوباره به خواب زمستانی برود.
با این پیچشها دیگر آمدورفت کاراکترها، مرگ و زندگی کاراکترها معنی خودشان را از دست میدهند؛ مثلا همین بالروگ را در نظر بگیرید، در فیلمهای پیتر جکسون بیرون آمدن بالروگ وحشتناکترین چیزی بود که میتوانستید تصور کنید. در «حلقههای قدرت» اما به یک تهدید معمولی تبدیل شده است که پشت یک دیوار معمولیتر قرار دارد و حتی تبر کوچک دورین کافی است تا بالروگ را به اعماق دخمهها بفرستد. آوردن عقابها، بالروگ و حتی گندالف به «حلقههای قدرت»، حداقل در این برهه از داستان، نشان میدهد که سازندگان تنها میخواستهاند عناصر محبوب طرفداران از دنیای تالکین و فیلمهای جکسون را کنار هم بچسبانند و به هر طریقی آنها را پای سریال خود بکشانند.
انگار که یکی از نویسندگان موقع بارش فکری گفته باشد مردم گندالف دوست دارند، او را هم در داستان بگذارید؛ حالا که گندالف هست، بالروگ را هم بیاورید! اینها به جز خدشهدار کردن وجههی تمام کاراکترها و بیتوجهی به ویژگیهای شخصیتی و پسزمینهی آنها در کتابها، نتیجهی دیگری در بر نداشته است.
کاراکترها به سقوط خود ادامه میدهند
فصل اول «حلقههای قدرت» مدت زیادی را به این اختصاص داد تا کاراکترها و دنیای خود را معرفی کند. در فصل دوم علاوه بر اینها کاراکترهای تازه هم معرفی میشوند تا داستان پیش برود. در واقع، «حلقههای قدرت» دیگر آنقدر کاراکتر دارد که باید سه اپیزود اول (آن هم در یک فصل که کلا هشت قسمت دارد) را به معرفی و یادآوری بپردازد و دوباره به همهی آنها سری بزند تا بتواند خطوط داستانیاشان را همزمان پیش ببرد و باید در همین فرصت اندک هشت اپیزود، ماجراها، سفرها و عاقبت آنها نشان داده شود.
کاراکترهای تازهای هم که در «حلقههای قدرت» وجود دارند فقط محض پر کردن صحنه میآیند و میروند؛ مثل الف عاقل که تنها چند دقیقه حضور معناداری دارد؛ یا مثلا کاراکتر والاندیل را در نظر بگیرید که مرگ او قرار است یک تراژدی بزرگ برای الندیل و نومنور باشد، ولی تمام مدتی که این کاراکتر روی صحنه حضور دارد یا ندارد، هیچ پیوند احساسی با بیننده برقرار نمیکند؛ طوری که آخرش چه فرقی میکند که حالا او مرده است. یا رین (دخترک الف آسیایی) به چنان شکل قهرمانانه و دراماتیکی مرد که یک لحظه فکر کردم شاید من صحنههای او را از دست دادهام؛ اما در کل سه جمله بیشتر در طول فصل نمیگوید.
برای همهی این کاراکترها هم یک خط داستانی عشقی ساختهاند. وقتی فرصت پرداختن به خط داستانی اصلی، یعنی چگونگی ساخت حلقههای قدرت و به فساد کشیده شدن سرزمین میانه به خاطر آنها را ندارید، چرا یکسری روابط تازه معرفی میکنید که به جز پر کردن وقت نتیجهی دیگری ندارند؟ آن وقت باید از موضوعات اصلی، بدون آنکه واقعا جا بیفتند بگذرید. مثلا چرا باید رابطهی دوست هارفوت نوری را ببینیم؟ چرا یک رابطه بین آروندیر و براموین میسازید که بعد بخواهید با مرگ بیخاصیت براموین که نشان هم داده نمیشود ماجرایش را جمع کنید.
از میان همهی آنها، فکر کنم همه اتفاق نظر داشته باشیم که گالادریل و سائورون مهمترین کاراکترهای سریال هستند؛ اما همین دو هم از زیر دست نویسندگان «حلقههای قدرت» رد شدهاند. گالادریل از آن حالت کلیشهای که در فصل اول بود بیرون آمده و جنبههای مختلفی از خود در فصل دوم نشان میدهد؛ مثل اینکه از همیشه خودخواهتر است و به خاطر رفتار خودخواهانهاش پاسخگو نیست؛ او حرفی از ماهیت واقعی سائورون نزد یا وقتی اورکها به آدار حمله کردند هیچ تلاشی برای نجات او انجام نداد.
با این حال، گالادریل در تمام اتفاقات مهمی که در سرزمین میانه میافتد، به نحوی دخیل است. او سائورون را به نومنور آورد، او به کلبریمبور گفت که باید دقیقا سه حلقهی الف ساخته شود و خود کلبریمبور عملا هیچکاره بود، گالادریل بود که سائورون را به ارگیون برد، به خاطر گالادریل نه حلقه به دست سائورون افتاد. با این اوصاف، گالادریل مهمترین شخصیت در تاریخ سرزمین میانه است که همهی بلاهایی که سر این سرزمین آمده به خاطر اوست. برای دنیایی به وسعت و پرباری دنیای تالکین معنی نمیدهد که سرنوشت تمام اتفاقات در طول هزاران سال تنها به یک کاراکتر مبتنی باشد.
و اما سائورون. بگذارید با این جمله شروع کنم که سائورون (یا همان آناتار)، رابطهاش با کلبریمبور و فریبهایش برای ساخت حلقهها بهترین لحظات فصل دوم را شکل دادهاند. البته صحنههای تکراری هم بین آنها زیاد است؛ به طوری که هر بار آناتار و کلبریمبور دیالوگی میگویند و کلبیمبور خام خدعهی سائورون میشود (هرچند ترجیح میدادم یک فصل کامل از این خط داستانی ببینم تا هارفوتها و استورها). اما نمیتوانم این را نادیده بگیرم که با وجود صحنههای بهتری که سائورون با کلبریمبور دارد، او همچنان به حد یک آدم بدطینت مثل شرورهای فیلمها و سریالهای دیگر تقلیل داده شده که چهرهای (یا چهرههایی) معمولی دارد.
مهم نیست چند فصل دربارهی خدعههای سائورون بسازند، اینکه او را از تاریکی که در وجود همهی ماست، به یک آدمبد عادی تبدیل کردهاند همیشه مرا آزار میدهد. سائورون که یکقدم با خدایی فاصله دارد و حتی پیش از آنکه حلقهای داشته باشد یکی از قدرتمندترین موجودات سرزمین میانه است، حالا باید مثل یک آدم عادی برای پیادهسازی نقشههای شوم خود تلاش کند یا پیش پای آدار زانو بزند.
بامزهترین بخش وقتی بود که اورکها قالبی از سائورون را کشتند و فرم فیزیکیاش مثل ژله روی زمین میخزید تا قالب تازهای برای خود دست و پا کند. در جهان تالکین، وقتی سائورون میمیرد، این روح اوست که در سرزمین میانه باقی میماند. این فرم غیرفیزیکی به موردور و حلقهی اصلی وابسته است و برای همین از بین نمیرود، اما بدنی هم ندارد. اما اینکه در «حلقههای قدرت» وجودش به یک مایع سیاهمانند تبدیل شود که روی زمین به دنبال قربانی بعدی خود میگردد واقعا خندهدار بود.
اورکهای سریال «حلقههای قدرت» هم به قوانین تالکینی وفادار نیستند. درست است که ذات و طبیعت اورکها حتی در نوشتههای خود تالکین هم کمی گنگ آمده، اما میدانیم که آنها نسخهی مقابل الفها هستند؛ مورگاث اورکها را به عنوان موجوداتی ساخت که هیچ عشق یا شادی در وجودشان نیست؛ آنها فقط تاریکی، بیرحمی و خشونت را میشناسند. با اینکه در نوع اورک یا اوروک زن و بچه وجود دارد، اما اینکه این اورکها به سبک تعریف مسیحی برای خودشان تشکیل خانواده بدهند و ما باید دلمان برای آنها بسوزد دیگر کملطفی است.
چگونگی پیوستن اورکهای «حلقههای قدرت» به سائورون هم احمقانه است؛ البته اگر اورکهای سریال مثل اورکهای فیلمهای پیتر جکسون احمق بودند همه چیز درست بود؛ مشکل اینجاست که این اورکها آگاهی دارند، تصمیم میگیرند، زن و بچه دارند و اتفاقا رهبری شایسته با منش پدرانه آنها را هدایت میکند. اما اورکها با تصمیم اکثریت رأی به براندازی آدار میدهند و رهبر دیگری که فکر میکنند شایستگی بیشتری دارد جای او مینشانند.
با این احتساب، اورکها از مردم نومنور بهتر دموکراسی را پیاده میکنند که نمیتوانند بیشتر از یک هفته سر حرف خود باقی بمانند. بگذارید همینجا به خط داستانی مربوط به انتخاب پادشاه نومنور اشاره کنم که واقعا اشک آدم را درمیآورد؛ فقط نمیدانم از خنده یا گریه. اول یک عقاب از ناکجا ظاهر میشود و همه نوک منقار او را گرفته و میپذیرند که فارازان شاه راستین است.
یک هفته بعد و پس از ماجراهای به آب انداختن میریل و هیولاهای آبی، تصمیم خود را عوض کرده و او را ملکه میکنند و دوباره به خاطر کترهایترین بهانهها زمام امور را به سائورون میسپارند. این تنها چند مورد از دلایل عجیبی است که کاراکترها در «حلقههای قدرت» تصمیماتشان را براساس آنها تعیین میکنند که مانندش بسیار هم در فصل اول و هم دوم پیدا میشود؛ آن هم در حالی که میشد این ایرادات را با زمینهچینیهای درست برطرف کرد.
یکی از کاراکترهای فصل دوم که حسابی حالم را گرفت تام بامبادیل بود. البته نه اینکه چرا اصلا در «حلقههای قدرت» وجود دارد، بلکه کیفیت وجودیاش. تام بامبادیل در میان جملاتش به غریبه جملهای را نقل قول میکند که اگر کتاب را خوانده باشید، میدانید گندالف در گفتگو با فرودو همان جملات را به کار برد. مشخصا به نقل قول گندالف در فصل دوم کتاب اول «یاران حلقه» اشاره دارم وقتی دارد از تاریخ حلقه و گالوم حرف میزند.
تام بامبادیل عملا جز اینکه ارجاع بدهد هیچ کار دیگری برای توسعهی شخصیتی گندالف انجام نمیدهد و به نظرم، حتی باعث پسرفت شخصیتی او میشود. اینکه بخواهم بپذیرم گندالف از یک موجود غیرمتکلم که نمیتواند قدرتهای خودش را کنترل کند به آن جادوگر خاکستری تبدیل شده یک چیز است، اینکه بخواهم بپذیرم حتی جملههایش هم مال خودش نیستند و از تام بامبادیل دزدیده است یک چیز دیگر! کاراکتر گندالف با این پسزمینهای که «حلقههای قدرت» برایش ساخته است، به حد یک فرد خوشنیت که آدمکوچولوها را دوست دارد تقلیل پیدا کرده که حتی هیچ ایده و باوری هم از خود ندارد.
چرا باید یک صحنهی کامل از «ارباب حلقهها» که بین تام بامبادیل و هابیتها اتفاق افتاد، دقیقا بین او و گندالف اتفاق بیفتد؟ جز اینکه میخواستهاند به داستان اصلی ارجاع بدهند چه دلیل دیگری میتواند داشته باشد؟ در کل هم خط داستانی گندالف و هارفوتها حوصلهی آدم را سر میبرد.
خاصیت اینور و آنور رفتن گندالف با هارفوتها چیست؟ اینکه نام و چوبدستیاش را پیدا کند؟ برای دو فصل کامل؟ تا اینجا که کار بازیگر گندالف این بوده که برای دو فصل با چشمان بهتزده فقط به همه چیز خیر شود. مشکلی که فقط معطوف به دنیل ویمن نیست. اغلب بازیگران در «حلقههای قدرت» موقع دیالوگگوییها هیچ کاری نمیکنند؛ فقط روبروی هم ایستادهاند و جملاتی را به یاد میآورند که من را به ایراد دیگر «حلقههای قدرت» سوق میدهد: بازیگران.
ضعف بازیگری از فصل اول تاکنون همچنان باقی است. وقتی دو تا کاراکتر جلوی هم ایستاده و با هم حرف میزنند، عملا دیالوگی برقرار نمیشود، فقط اولی یکسری جمله میگوید، و در چهرهاش هم نمیبینید برای این جملات اهمیتی قائل شود، وقتی جملههایش تمام شد، صبر میکند تا دومی جملههایش را بگوید و این روند تا آخر صحنه ادامه پیدا میکند؛ دریغ از هیچ رفت و برگشت معناداری، هیچ تعاملی. نماهای ریکشن بازیگران هم بهشدت غیرواقعی هستند، به طوری که دقیقا میتوان دید که در کدام قابها بازیگری جلویشان نایستاده بوده و فقط نماهایی از واکنش آنها گرفتهاند.
از فصل اول هیچ نام برجستهای در میان بازیگران وجود نداشت و در این فصل هم چهرهی ویژهای اضافه نشده که طرفداران آن بازیگر به خاطرش پای سریال بنشینند؛ مگر اینکه بخواهم بن دنیلز یا سم هزلدین را به حساب بیاورم که با وجود اجرای خوب، فکر نمیکنم آنقدر نامهای دانهدرشتی باشند. ممکن است استدلال کنید شهرت بازیگر مهم نیست، توانایی او مهم است؛ اما توانایی که اثری از آن در «حلقههای قدرت» دیده نمیشود.
به جز این دو که ذکر کردم، فقط کلبریمبور چارلز ادواردز میماند که بازیگر تئاتری است و کاربلد؛ ولی به جز اینها، عملا هیچ کدام از بازیگران اجرای خوبی ارائه نمیدهند. شاید هم بازیگران خوبی هستند، اما نمیتوان به آنها در پوست کاراکترهایشان خو گرفت؛ مثلا بازیگر جادوگر تاریک با لحن و بیان فکاهی و سبک قرن هجدهمیاش آدم را از جو صحنه بیرون میاندازد.
بازیگر گالادریل هم که فصل اول غیرقابل تحمل بود، این فصل هم که صحنههای اکشن بیشتری دارد، به خاطر قد کوتاه و عدم آمادگی جسمانی، حس یک مبارز را تداعی نمیکند. بازیگر گیلگالاد هم صلابت و قدرتی که شایستهی یک شاه است از خود نشان نمیدهد. لهجهها و نحوهی تلفظ نامها هم دستمایهی شوخی است.
مشکلات نویسندگی «حلقههای قدرت» حلنشدنی است
دیالوگها در حد هر سریال دیگر تلویزیونی است؛ بدون زیبایی ادبی یا اهمیت روایی. مشخص است که نویسندگان میخواستهاند لحن تالکین را در کتابها تکرار کنند. اما خود تالکین هم برای دیالوگها از همان لحن توصیف و نطقها استفاده نکرده است. نویسندگان در تلاش خودشان برای شبیه شدن به لحن تالکین، یادشان رفته که این دیالوگها بین دو نفر برقرار میشود و باید بار احساسی و گفتگویی هم داشته باشد.
دیالوگهایی که شخصیتها به هم میگویند همان اطلاعاتی را بازگویی میکنند که بیننده میداند یا پیشبینی میکند؛ پس عملا دلیلی برای به زبان آوردنشان وجود ندارد. میخواستهاند به سبک تالکین کاراکترهایشان حرفهای عمیق و تأثیرگذار بزنند؛ اما هم کاراکتر اشتباهی است، هم حرفی که میزند سطحی.
حتی مونولوگها هم به مقصد نمیرسند؛ مثلا چرا از بین تمام کاراکترهای مهمی که در سریال وجود دارند، پاپی باید یک مونولوگ طولانی در آخر فصل بدهد؟ نه پاپی اهمیتی دارد و نه آقای باروز، پس چرا باید یک مونولوگ طولانی از او بشنویم که باروز را نقل قول میکند و میگوید بعضی چیزها دست ما نیست و باید همانطور که هستند آنها را بپذیریم؟ یعنی عملا این مونولوگ این پیام را میرساند که تلاش برای تغییر وضعیت بیهوده است و باید همه چیز را به حال خود رهایش کرد.
از این دست مونولوگهای بیخاصیت و شعاری در سریال کم نیست؛ مثل جملاتی که کلبریمبور به گالادریل میگوید، یا جملاتی که برای او سرهم کردهاند که قبل از مرگش بگوید. بدتر از آن وقتی است که سائورون به خاطر این جملات یا مرگ کلبریمبور اشک میریزد. نظرتان چیست که به جای آنکه نماد شر مطلق را به نحوی به تصویر بکشیم که پتانسیل عاطفه دارد، او را همانطور که باید باشد، یعنی سنگدل یا بیدل نشان دهیم؟ تازه سائورون در یک جمله بعد نام اورکی را که از در وارد شده میپرسد. که چه شود؟ که حقوقش را بیشتر کند؟ چه ارباب مهربانی! لابد به خاطر همین چیزهاست که اورکها خیانت کرده و به سائورون پیوستند.
اقتباسهای گوناگون از کاراکترهای آشنا چیز تازهای نیستند، اما وقتی پیش از «حلقههای قدرت»، نام «ارباب حلقهها» بر عنوان سریال خورده، شاید بهتر باشد نویسندگان اول به «ارباب حلقهها» رجوع کنند و بعد هر چه که در تخیلاتشان میگذرد. جدیدا روندی باب شده که سائورون هم قربانی آن است؛ روندی که در آن یک کاراکتر ذاتا شرور را برمیدارند و او را به ضدقهرمانی تبدیل میکنند که جامعه به درستی درکش نکرده است؛ مثل جوکر، کروئلا و حالا سائورون.
خوبی کاراکتر سائورون این بود که تالکین هیچوقت کارهای شرورانهی او را توجیه نکرده یا برایش بهانه نمیتراشد که مثلا چون سائورون در کودکی آزار دیده یا یکموقع شکست عشقی خورده حالا از همه نفرت دارد و میخواهد بر آنها حاکم شود. سائورون خود تاریکی است و تنها به اقتضای ذات خود میکشد.
صحبت از تخیلات نویسندگان شد، نمیدانم آنها در «حلقههای قدرت» چه علاقهای به چسباندن کاراکترها به هم داشتهاند انگار که فانتزیهای خودشان را در سریال پیاده کردهاند؛ مثلا الروند با گالادریل، گالادریل با سائورون، سائورون با کلبریمبور، پاپی با مریمک، ایسیلدور با استرید.
برای همین در کنار این رابطهها، که معلوم نیست از کجا جوانه میزنند، رابطهی بین دورین و پدرش، و رابطهی آدار با اورکها، که آن هم جنبهی پدر و فرزندی داشت، بیشتر به دلم نشستند که به یکی از بنیادیترین روابط انسانی (والد-فرزندی) برمیگردند.
البته تا آخر فصل دوم پادشاه دورین میمیرد و انگار سازندگان «حلقههای قدرت» با من خصومت شخصی داشته باشند کاراکتر آدار را هم میکشند. آدار که در فصل اول جوزف ماول نقش او را بازی میکرد و با سم هزلدین جایگزین شد، در کنار دورین سوم یکی از شخصیتهای جالبتر سریال بودند که جای خالیاشان در فصلهای بعدی احساس خواهد شد؛ البته اگر نویسندگان نخواهند آنها را به سبک آروندیر بازگردانند.
وسعت و شکوه «ارباب حلقهها» از دست رفته است
مشکلی که «حلقههای قدرت» با آن مواجه بوده مثل همان مشکلی است که «خاندان اژدها» داشته؛ اینکه منبعی که برای اقتباس برداشتهاند بیشتر حکم تاریخ دارد تا داستان. در یک داستان خوب، شروع و پایان مشخص است، کاراکترها مشخصاند و فراز و فرود داستان و توسعهی شخصیتی همه در نظر گرفته میشوند؛ اما با تاریخ، دیگر با یک ماجراجویی واحد طرف نیستیم، بلکه با هزاران کاراکتر و هزاران سال تاریخ در سرزمینهای وسیع سروکار داریم.
«ارباب حلقهها» چنان تاریخ غنی و اساطیری در خود دارد که نیازی به پروبال دادن اضافی به آن نیست. اما چون فصل اول کاراکترها و خطوط داستانی زیادی معرفی کرده، فصل دوم مجبور است همان راه را، حداقل تا به سرانجام رساندن ماجرا یا مرگ هر کدام از این شخصیتهای اضافی ادامه دهد. برای همین «حلقههای قدرت» در فصل دوم در دامی میافتد که فصل پیشین برای خود پهن کرده بود.
اگر این شاخ و برگهای اضافی را کنار بزنید میبینید که در طول این فصل وقت زیادی هدر میرود؛ خط داستانی پلارگیر کاملا بیهوده است، نومنور خلاصه شده به اینکه میریل باید شاه شود؛ نه حرفمان را پس میگیریم، نشود؛ نه، مثل اینکه ماهی غولپیکر درست میگوید میریل باید شاه شود و دوباره نشود.
نویسندگان «حلقههای قدرت» به جای آنکه بخواهند چنین بار سنگینی را بردارند، میتوانستند یک خط داستانی درست و درمان با کاراکترهایی درست کنند که در بستر جهان و قوانین جهان تالکینی اتفاق میافتد. اما آنها با «حلقههای قدرت» درست نمیدانند داستان اصلی چیست یا اینکه اصلا داستان اصلی وجود دارد یا نه.
حتی اگر از ابتدا فقط روی یک خط داستانی، مثل ساخت حلقهها تمرکز میکردند، نتیجهی بهتری میگرفتند. برای همین است که وقتی پیشدرآمد یک داستان عالی را تعریف میکنید کار سخت میشود؛ چون اکثریت اوج داستان را دیدهاند و میدانند هر اتفاقی بیفتد، بالاخره جریان اتفاقات باید در مسیری حرکت کند که داستان اصلی تکرار شود.
برای همین «حلقههای قدرت»، که تازه حقوق کامل «سیلماریلیون» را هم نداشته، باید داستانها و وقایع منتهی به حماسهای را نشان دهد که هیچکس واقعا برایش مهم نیست چرا و چگونه اتفاق افتادهاند؛ مخصوصا وقتی خود تالکین آنها را ننوشته است. حقیقتا مشکل اصلی در این هم نیست که جهانی که «حلقههای قدرت» خلق کرده با تالکین تفاوت دارد؛ این است که این تغییرات هیچ اهمیتی ندارند و اصلا در وهلهی اول لازم نبود ایجاد شوند.
«حلقههای قدرت» نمیتواند شکوه و عظمت کتابها یا فیلمها را تکرار کند؛ با اینکه مدام به آنها متوسل میشود. در برههی زمانی «حلقههای قدرت» با جنگهای طولانی و شهرهای پررونق سروکار داریم، اما اثری از آنها در سریال نیست؛ مثلا تمام پادشاهی نومنور به پنجاه نفر تقلیل پیدا کرده است. سرزمینهای وسیع و تمدنهای قدیمی در یک قاب نشان داده میشوند و از آنجا به بعد فقط با یک اتاق با طراحی دکور ساده و لباس بیکیفیت طرف هستید.
این مشکل با نشان دادن قابهای از دور قابل برطرف شدن بود. مخصوصا حالا که میتوان به راحتی با جلوههای ویژه جمعیت عظیمی را بازسازی کرد و نیازی به صرف زمان برای سیاهیلشکر نیست؛ هرچند هزینهی لباس پوشاندن به سیاهیلشکر از CGI کمتر از آب درمیآید. تمام جنبهی مرموز و عرفانی کاراکترها هم از دست رفته است.
الفها دیگر نه آن موجودات نامیرا و خردمند، بلکه مثل آدمهای معمولی میمانند که به ماجراجویی میروند و شمشیر میکشند و دستهایشان را کثیف میکنند؛ با این تفاوت که گوشهای تیز دارند. پیتر جکسون تلاش کرد با کارگردانی خود این حس تقدس را به فیلم بیاورد؛ مثل وقتی که گالادریل بلانشت حرف میزند و انگار وجود مقدس او تمام اتاق را پر میکند، یا وقتی گندالف با اسب سفید خود در هالهای از نور ظاهر میشود. «حلقههای قدرت» هم میخواهد با دیالوگهایش و موسیقی حماسیاش این احساس شکوه و عظمت را تکرار کند که موفق نشده است.
تنها پیشرفتی که از فصل اول تاکنون اتفاق افتاده از نظر بصری است، البته باز هم نه بدون ایراد. فصل اول «حلقههای قدرت» قابهای بهشدت خالی و حوصلهسربری داشت. اما در فصل دوم تنوع بصری بیشتر شده است؛ مثلا خازاد-دوم و نومنور از نظر بصری جذابیت بیشتری پیدا کردهاند. سالنی که کلبریمبور در ارگیون در آن کار میکند طراحی دکور زیبایی دارد.
احتمالا بهترین جلوههای ویژهی حال حاضر سریالها هم برای «حلقههای قدرت» است. حتی به جرئت میگویم بهترین بازنمایی بالروگ را در قسمت هشتم فصل دوم پیدا میکنید که جلوههای ویژهی محشری دارد. در کل، این فصل از اپیزود هفت و هشت بالا میگیرد، چه از نظر داستانی و چه بصری. تازه در این دو قسمت آخر فصل است که شمهای از حماسهای که «حلقههای قدرت» میتوانست باشد نشان داده میشود.
نورپردازی کمی بهتر شده است اما همچنان تاریکبودن زیادی تصویر باقی است، به ویژه در صحنههای گندالف و هارفوتها. با اینکه جزئیات تصویر بالا نیست، اما این تاریکی دیدن همان جزئیات اندک را هم دشوار میکند. در صحنههایی هم که نورپردازی در پسزمینه با CGI انجام شده، نور به همان شکل به بازیگران منتقل نمیشود، برای همین تصویر نهایی کیفیت پایینی دارد.
البته حتی مه و غبار تصویر را هم با کامپیوتر درآوردهاند؛ برای همین زیبایی بصری ایجاد نکرده، فقط تصویر را شلوغ کرده است؛ یعنی فیلمبرداری بدون درنظر داشتن قابهای مشخص بوده است. کلبریمبور تمام مدت در یک سالن است و با اینکه این سالن طراحی زیبایی دارد، سوال پیش میآید که چرا دنیای بیرون از این اتاق به جز در چند نمای سرسری نشان داده نمیشود. قابهایی از نومنور و ارگیون وجود دارد، اما هر بار از یک نمای دور که پویایی این شهرها را به خوبی نمیرساند.
به جز کاراکترهای اصلی و اورکها، که بهترین گریم را دارند، طراحی زرهها و لباسها ساده و بیکیفیت است؛ در نبرد ارگیون، که از مهمترین صحنههای فصل دوم است، اگر به زره الفها و اسبها دقت کنید متوجه میشوید چه میگویم. شمشیرها هم انگار وزنی ندارند که البته خیلی مهم نیست چون آخر کار، طراحی مبارزات و کارگردانی آنها در این جنگ هم چنگی به دل نمیزند.
مگر این جنگ و محاصرهی ارگیون یکی از سهمگینترین نبردهای عصر دوم نیست که تمدنی را نابود کرد و چندین سال به طول انجامید؟ خلاصه کردن این جنگ در چند دقیقه جای خود دارد، اما چرا سرجمع ده-بیست تا الف در برابر هزاران اورک در هر صحنه دیده میشوند؟ و چرا سربازان الف نمیتوانند از پس چند تا اورک بربیایند؟ هر الف حداقل باید چندین اورک را خلاص کند تا بالاخره با رشادت خودش به دیار باقی برود که باز هم ابهاماتی دربارهی نامیرا بودن الفها و قدرت آنها برمیانگیزاند. چیزی که از فصل اول تا الان «حلقههای قدرت» نتوانسته پاسخ درستی به آن بدهد.
نکات مثبت
- تنوع بصری بیشتر نسبت به فصل اول
نکات منفی
- ضعف بازیگری
- حفرههای داستانی متعدد
- کیفیت پایین زرهها، لباسها و گریم
- تلاش برای تقلید لحن تالکین و ارجاع به فیلمهای پیتر جکسون
اصلا بیایید برای لحظهای فراموش کنیم که «حلقههای قدرت» هیچ ربطی به «ارباب حلقهها» دارد. حتی در چنین موقعیتی، «حلقههای قدرت» در حد یک فانتری زیبا اما سطحی باقی میماند. بزرگترین ایراد آن هم نویسندگی و عجلهی فیلمنامه است. از حماسیترین جنگها و باشکوهترین تمدنها به سرعت عبور میشود و در حالی که به نظر میرسد داستان حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشد، هر اپیزود به شدت کش پیدا میکند. با وجود هزینهی زیادی که صرف ساخت «حلقههای قدرت» شده (مشخصا یک میلیارد دلار برای دو فصل «حلقههای قدرت») جای تأسف دارد که بهترین سریال فانتزی حال حاضر از نظر بصری، بدترین داستان را دارد.
«حلقههای قدرت» اگر بهترین سریال فانتزی حال حاضر نباشد، بیشک یکی از بهترینهاست؛ اما جلوههای ویژه و چندتایی نمای زیبا از جهان تالکین کافی نیست تا برای کاراکترهایی اهمیت قائل شوم که خود «حلقههای قدرت» نسبت به آنها بیتوجه است. وقتی دو فصل سریال بیش از یک میلیون دلار بودجه داشته، توقعات هم از آن بالاتر میرود؛ حداقل این توقعات، فیلمنامه و کارگردانی استاندارد است با احترام به هرآنچه تالکین خلق کرده. اما وقتی بسیاری از ایرادات فصل اول دوباره به همان شکل تکرار شدهاند، نشان میدهد سازندگان فرصتی یا علاقهای برای گوش دادن به انتقادات و پیادهسازی آنها در محصول نهایی نداشتهاند و فصلهای بعدی هم احتمالا همین روند را ادامه دهند.
شناسنامه سریال «ارباب حلقهها: حلقههای قدرت» (The Lord of the Rings: The Rings of Power)
سازندگان: جی. دی. پین، پاتریک مککی
نویسندگان: جی. دی. پین، پاتریک مککی، هلن شنگ
بازیگران: مورفید کلارک، رابرت آرمایو، اسمیل کروز کردوا، چارلز ادواردز، دنیل ویمن، چارلی ویکرز، سم هزلدین
محصول: ایالات متحده، ۲۰۲۲ تاکنون
امتیاز سایت IMDb به سریال: ۶.۹ از ۱۰
امتیاز سریال در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
خلاصه داستان: هزاران سال پیش از آنکه یاران حلقه بخواهند سفر خود را آغاز کنند، «حلقههای قدرت» داستان چگونگی ساخت این حلقهها را دنبال میکند. گالادریل برای انتقام خون برادرش به پا میخیزد، هارفوتها با غریبهای که حتی نام خودش را هم نمیداند قدم به راه خودشناسی میگذارند، دورفها در اعماق دخمههای خود برای دستیابی به میتریل میکوشند که خطر بیدار کردن بالروگ را در پی دارد، اورکها به چندقدمی الفها رسیدهاند و سائورون از زیر نقابهای متفاوت برای رسیدن به اهداف شوم خود تلاش میکند. اما آیا نیروی الفها، دورفها و آدمها کافی خواهد بود تا جلوی تاریکی سائورون را بگیرد؟
منبع: خبرآنلاین
منبع: faradeed-210972