نادر شهریوری (صدقی)
نیچه درباره آشناییاش با داستایوفسکی در دسامبر 1886 مینویسد، تا هفته پیش حتی اسم داستایوفسکی به گوشم نخورده بود. در کتابفروشی تصادفی دستم را دراز کردم و کتاب «یادداشتهای مرد زیرزمینی» را برداشتم، اثری که بهتازگی به فرانسه ترجمه شده بود و بلافاصله غریزه خویشاوندی در من پیدا شد، شادی من حد و حصری نداشت. نیچه پس از خواندن «یادداشتهای مرد زیرزمینی» دو سال و اندی سلامت عقل داشت و در 1889 به جنون رسید. درباره خویشاوندی نیچه با داستایوفسکی سخن بسیار گفته شده است؛ بعضی او را خویشاوند داستایوفسکی میدانند و بسیاری او را خویشاوند قهرمانان داستانهای داستایوفسکی تلقی میکنند. نیچه دراینباره سخنی صریح نمیگوید، اما در جایی در مقام مقایسه میان داستایوفسکی و قهرمانان داستانیاش میگوید: «برای قهرمانان داستایوفسکی احترام بیشتری قائلم، زیرا آنان به غرایز خود احترام میگذاشتند».
شخصیتهای داستایوفسکی هر یک به شکلی ظاهر میشوند. پرنس میشکین، استاوروگین، کیریلف، برادران کارامازوف، راسکولنیکوف و... جملگی سرنوشتهای متفاوتی را تجربه میکنند. از اینرو هر شخص از همه اشخاص دیگر جداست. این جدایی لازمه ادامه زندگی و هستی از بدو پیدایش آدمی است. جز این، هستی به پایان میرسید. اما مسئله داستایوفسکی فراتر از این است؛ او میگوید نهتنها هر شخص از همه اشخاص دیگر جداست، بلکه هر شخص بهطور طبیعی با خود تعارض دارد. «از یک طرف یکپارچه است هر قدر هم که تنشهای روحیاش زیاد باشد و هر قدر هم که ستیزه درونیاش جراحتبار باشد، در نهایت باید خیلی واضح تصمیمهای خودش را بگیرد و سرنوشت خودش را سپری کند. از سوی دیگر بهرغم همه اینها، هویتی قائم به ذات ندارد».1 در این صورت یکپارچگیاش حتی برای خودش امری ناممکن به نظر میرسد.
لف شستوف در کتاب «داستایوفسکی و نیچه» (فلسفه تراژدی)، بر همین مسئله انگشت میگذارد. او با اشاره به «یادداشتهای مرد زیرزمینی» این سؤال را مطرح میکند که «یک انسان نجیب از چه چیزی میتواند با بیشترین لذت سخن بگوید؟ پاسخ: خودش. پس از خودم سخن خواهم گفت».2 اما هنگامی که میخواهد از خودش بگوید به درونش رجوع میکند تا خود را بیابد و در مواجهه با خود درمییابد چنانکه فکر کرده یکپارچه نیست و آنچنان که گمان میکرده اشرف مخلوقات هم نیست، بلکه موجودی است تقسیمشده که به دنبال غرایز خود است، در اینجا خود را انکار میکند تا با انکار خود، به انکار جهان برسد؛ اما جهان او را انکار نمیکند، تنها او را به حساب نمیآورد و در این صورت یا همچون راسکولنیکوف میکوشد تا با اثبات خود -قتل پیرزن و خواهرش- به انکار جهان پاسخ دهد و در حقیقت هستی را انکار کند یا مانند مرد زیرزمینی به زیرزمین برود تا یادداشتهای آدمی را بنویسد که از همه اشخاص دیگر جداست، گو اینکه با آنها پیوند یگانگی دارد. در این جابهجایی مرد زیرزمینی متوجه نکتهای تراژیکتر میشود و آن اینکه زیرزمین چنانکه از ابتدا خیال میکرد، چیزی ناآشنا و یکسر بیگانه با وی نبوده، بلکه خویشاوند او و حتی خود او بوده است.
«یادداشتهای مرد زیرزمینی» حاوی نکات قابل تأملی است که بیشتر روح و روان آدمی را تجزیه و تحلیل میکند تا یکپارچگی او را زیر سؤال برد. اینکه آدمی حتی برای خود نیز موجودی ناشناخته و غیرقابل پیشبینی است و چرخ علّی در اراده و تصمیماتش نمیچرخد. در این شرایط مرد زیرزمینی میکوشد تا انسان را تقسیم کند تا از طریق جزء به کل برسد. «سعی کنید خودتان را تقسیم کنید، معین کنید که در کجا شخص شما پایان مییابد و شخص دیگری آغاز میشود. سعی کنید و از علم هم مدد بگیرید! علم حتما به این کار قادر است! آخر سوسیالیسم خود را بر علم استوار میسازد. اما در مسیحیت چنین حکمی را حتی به قالب کلمات نمیتوان درآورد. شانسهای این تصمیم یا آن تصمیم چیست؟ روحی نو و نامنتظره خواهد دمید».3
درباره «زیرزمینِ» مرد زیرزمینی میتوان تعابیر متفاوتی داشت. میتوان آن را به ناخودآگاهی نسبت داد که از زندگی در جمع و بیان مکنونات خود پرهیز میکند یا میتوان آن را به جزئی منزوی نسبت داد که از پیوستن به کل پرهیز میکند و انزوای شیطانی خود را بر هر چیز دیگر ترجیح میدهد. در این صورت، او تعریفناپذیر و اسرارآمیز باقی میماند. بسیاری از شخصیتهای داستایوفسکی در چنین انزوایی زندگی میکنند و حتی آن را یعنی فردیت خود را مایه تمایز و تشخص خویش میدانند. به نظر داستایوفسکی چنین شیاطینی البته در انزوای خودخواسته راه شقاق را در پیش میگیرند و چنانکه مرد زیرزمینی میگوید، ذرهذره یا شقهشقه میشوند. از نگاه داستایوفسکی تنها آن پیوند که فرد، جزء یا ذره را به کل پیوند میدهد و او را جزئی از وجود حقیقی میسازد مقدس است، زیرا وجود حقیقی، وجودی که فینفسه وجود دارد، خودش را به صورت وحدت در کثرت آشکار میکند، لیکن تلاش گستاخانه آن فردی که میخواهد از کل جدا شود، کلی که در وجود هستی ریشه دارد، نتیجهای جز انزوای شیطانی در بر نخواهد داشت. به نظر داستایوفسکی، شیاطین به علت خودخواهیهایی که در ذات آدمی وجود دارند، بسیارند و راه رستگاری تنگ و باریک است.
شستوف همچون نیچه بر این باور است که شخصیتهای داستایوفسکی مانند راسکولنیکوف، ایوان کارامازوف، استاوروگین، کیریلوف و سایر شخصیتها، ایدههای خود را دارند و از این نظر اشتراکی با خالق خویش داستایوفسکی ندارند؛ آنان همچون مرد زیرزمینی از درک مهمترین مسئله وجودی یعنی درک بیواسطه زندگی غافلاند. در اینجا داستایوفسکی میان زندگی و تئوریپردازی درباره زندگی تفاوت قائل میشود؛ از نظرش آنچه مانع درک مستقیم زندگی میشود همانا تئوریپردازی است که استاوروگین، راسکولنیکوف و سایر روشنفکران انجام میدهند. روشنفکران آنطور که داستایوفسکی از آنان یاد میکند، نمونههایی از نهیلیستهایی هستند که در قرن نوزده همراه با ظهور و گسترش شهر و در واکنش به ایدهآلیسم حاکم پا به عرصه زندگی روسیه گذاشتند. به نظر داستایوفسکی نهیلیسم تعریفی ساده دارد و آن فردی است که از آزادی بیحدوحصر برخوردار است و خود را همچون خدایان آزاد و مجاز به هر کاری میداند. نیچه نیز ظهور نهیلیسم را درمییابد. او نیز مانند داستایوفسکی میگوید که ارزشهای متافیزیکی یا همان بنیادها و پایههای محکم غایی از بین رفته است، منتها بدیلی که نیچه ارائه میدهد، پذیرش اتفاق است. نیچه برخلاف داستایوفسکی و فارغ از نیک و بد ماجرا بر این باور پای میفشرد که مرد برتر بایستی خود منشأ رخداد باشد و پیوند خود را با امر کلی بگسلد و زندگی خود را در انزوای خودخواسته سپری کند. داستایوفسکی «انزوا» را اجتنابناپذیر و آن را نتیجه جدایی از امر کلی میداند. به نظر داستایوفسکی انزوای خودخواسته سرنوشت محتوم روشنفکرانی است که از اجتماع کنده شده و بیریشه شدهاند. داستایوفسکی ایده رستگاری را که جو غالب روشنفکران رادیکال زمانه خود بود، نمیپذیرد و بر این موضوع تأکید میکند که اگر هم رستگاری وجود داشته باشد، نه در اجتماع روشنفکری یا زیرزمین مرد زیرزمینی، بلکه به شیوهای کاملا غیرروشنفکرانه در مردمی وجود دارد که «مسئلهدار» نیستند.
1. «آزادی و زندگی تراژیک» (پژوهشی درباره داستایوفسکی)، ویچسلاف ایوانوف، ترجمه رضا رضایی، نشر ماهی
2. «داستایوفسکی و نیچه» (فلسفه تراژدی) لف شستوف، ترجمه محمدزمان زمانیجمشیدی
3. «یادداشتهای مرد زیرزمینی» داستایوفسکی
منبع: sharghdaily-945120