علیرضا داودنژاد فیلمساز یگانهای است. کمتر فیلمسازی نظیر او را میتوان در سینمای ایران دید که زندگی به معنای واقعی در آثارش جریان دارد و تجربهگرایی همچنان دغدغه او است. «مصائب شیرین 2» فیلمی است دوستداشتنی با قصهای پرکشش که این روزها در اکران سینماهاست. با علیرضا داودنژاد درباره چگونگی شکلگیری این فیلم و نگاهش به سینمای ایران همکلام شدیم که شما را به خواندن این گفتوگو دعوت میکنیم.
تا امروز معدود آثاری درباره مهاجرت در سینمای ایران ساخته شده که اغلب در بیان مفهوم فیلم شکستخورده هستند. در «مصائب شیرین 2» چنین چیزی را نمیبینیم. فیلمی که مخاطب از ساخت فصل اول آن خاطره خوبی دارد و فصل دوم در کشوری دیگر با قصهای متفاوت روایت میشود و خاطره خوب فصل اول را تداعی میکند. دلیل انتخاب این مضمون برای «مصائب شیرین 2» چه بود؟
بعد از انقلاب و از 30، 40 سال پیش که به اطراف و اکناف دنیا سفر داشتهام از دیدن مهاجران و پناهندگان هموطن مخصوصا خانوادهها، به مسائلی که آنها برای تطبیق خود با شرایط کاملا متفاوت پیشرو دارند، فکر میکردم و بعدها که به نمونههای موفق آنها برمیخوردم و میدیدم که در تحصیلات، کسب تخصصهای ارزشمند یا تولید ثروت موفق شدهاند و به کولهباری از تجربههای تازه دست پیدا کردهاند و اکثرا هم دغدغه و دلتنگی برای وطن را دارند، به این برداشت میرسیدم که آنها به ذخیرههای ارزشمندی تبدیل شدهاند که روزی به کار وطن خواهند آمد و بهویژه دولتها باید درصدد ارتباط با آنها و زمینهسازی برای بازگشتشان به ایران باشند و حتی گاهی به ایدههایی برای ساختن فیلم در اینباره فکر میکردم. با مهاجرت بعضی از اطرافیانم از جمله برادرزاده و خواهرزادههایم، این ایده در من تقویت میشد. پیش از آنها نیز با مهاجرت 40 سال پیش پسرداییام محمد حبیبیان -که در فیلم «روغن مار» برایم بازی کرد- به انگلیس و اینکه در آنجا ماندگار شد و همسر انگلیسی گرفت و صاحب چهار فرزند شد و کسبوکار موفقی به هم زد و ضمنا رفتوآمدهایی هم به ایران داشت، ایده فیلمساختن درباره مهاجرت و زندگی مهاجران در ذهنم تقویت شد؛ مخصوصا که برادرزادهام مونا هم بعد از بازی در فیلم «مصائب شیرین» به انگلیس مهاجرت کرده بود و با همسر ایرانیاش، محمد کوشا که او هم اهل عکاسی، فیلمبرداری و سینما بود، در آنجا زندگی میکرد و کسبوکار راه انداخته و صاحب دو فرزند شده بود. سرجمع به نظرم میرسید که شرایط برای ساختن یک فیلم خانوادگی دیگر فراهم شده و با اصرار مداوم مونا که دلتنگ بازیگری و سینما هم شده بود، به فکر افتادم که «مصائب شیرین ۲» را در انگلیس بسازم و بر این اساس فیلمنامهای طراحی کردم و با کمک رضا مقدمات ضروری و ملزومات اولیه هم فراهم شد و خلاصه برنامه ساخت این فیلم کلید خورد.
این موضوع یکی از ویژگیهای آثار شماست که مخاطب بههیچوجه نمیتواند تصور مشخصی درباره آثار بعدی شما پیش از ساخت داشته باشد. البته این ویژگی تجربهگرایی شماست که مخاطب را پیگیر و علاقهمند دیدن فیلمهای شما میکند و در «مصائب شیرین 2» نیز این ویژگی کاملا ملموس است. با این تفاوت که این بار شما در کشور دیگری فیلم ساختید. چقدر مختصات چیزی که در ذهن داشتید و در ایران به آن فکر کردید، در انگلیس به هم خورد و تغییراتی در فیلمنامه و ساخت فیلم اعمال کردید؟
اگر بخواهم در یک جمله خلاصه کنم، همهچیز زیرورو شد؛ ولی شاید بد نباشد کمی ماجرا را تعریف کنم. واقعیت این است که من با نوعی بلاهت و خوشخیالی سراغ تولید فیلم در انگلستان رفتم. با خودم گفتم فامیلی آنجا هست و رضا سهسوته همه را دور هم جمع میکند و گروه و وسایل از ایران میآید و بلافاصله توجیه و تمرین و فیلمبرداری و تدوین شبانه و خطگرفتن برای ادامه کار و ساختهشدن یک فیلم زنده و سرحال که زندگی و دغدغه و گذران امور انواعی از مهاجران ایرانی را در غربت نشان میدهد. پس من و رضا بهراحتی ویزا گرفتیم، به انگلیس پرواز کردیم و در لندن وارد خانه بزرگ پسرداییام شدیم و اتاقی گرفتیم و آشناییهایی به هم زدیم و درصدد پیشتولید برآمدیم و جالب بود که در همان گام اول همه تیرهای ما برای آوردن گروه به انگلیس به سنگ خورد و علیرغم چندین بار اقدام، جز ترلان پروانه برای هیچیک از افراد گروه پیشبینیشدهمان نتوانستیم ویزا بگیریم. این اولین زلزلهای بود که کاخ رؤیاهای ما را به لرزه درآورد و ما را به این نتیجه ناگزیر رساند که باید به فکر پیدا و جمعوجورکردن یک گروه در همانجا میافتادیم. اما پیش از آن، برداشتن گام دوم و آمادهسازی گروهی بود که باید کار جلوی دوربین یعنی بازیگری در فیلم را انجام میدادند. ما دو تیم را در نظر گرفته بودیم؛ تیم اول پسردایی و کیتی، همسر انگلیسی و دختر و سه پسر او بودند که من نزد آنها زندگی میکردم و همه کموبیش فارسی هم بلد بودند و میفهمیدند، تیم دوم هم مونا و همسرش و اقوام و دوست و آشناهایی بود که در منچستر زندگی میکردند. آنجا در لندن و خانه پسردایی من خود را میهمانی نمیدیدم که آمدهام درباره انجام کاری با آنها صحبت کنم و خودم را با آنها که برای هر روز هفتهشان برنامه دارند تطبیق بدهم، بلکه فامیلی بودم که برای فیلمساختن روی خوشی از آنها دیدهام و حالا آمدهام که دورهم جمع باشیم و صحبت کنیم و اتود بزنیم و برای رسیدن به متن و اجرای زنده آن تمرین کنیم و برای ورود به یکی دو ماه فیلمبرداری آماده شویم. کمکم متوجه شدم بچهها سر از حرفهای من درنمیآورند و شرایط آنچنان که باید عادی نیست. پدر خانواده هم اینپا و آنپا میکرد و حالا یا دلش نمیآمد یا رویش نمیشد یا داشت دنبال چاره میگشت. اشاراتی داشت اما حرف روشن و قاطعی نمیزد و من هم که از صحبتهایی که آنها به انگلیسی میکردند سر درنمیآوردم و فقط به دلم افتاده بود که با مشکلاتی روبهرو شدهایم. تا شبی که رضا مرا نشاند و قریب به این مضمون با من صحبت کرد که باباجان کیتی همسر پسرداییات که میبینی هر روز در اتاقش ساعتها پشت مانیتور و کامپیوتر مینشیند و ضمن آشپزی و چرخاندن امور خانه گهگاه رفتوآمدهای باعجلهای هم دارد، در واقع مشغول مدیریت زنجیره رستورانهای خانوادگیشان است که نمیتواند حتی یک روز هم از آنها غفلت کند. بچهها هم درس و مشق و مدرسه و کالج و کلاس و باشگاه و کلوب دارند که از قبل برنامهریزی و چیده شده و آزادکردن ساعات آنها از این برنامهها و تطبیقدادن این اوقات با هم و فراهمکردن مجال لازم برای کار و تمرین و فیلمبرداری به یک برنامه دقیق پیشینی احتیاج دارد که آن هم معمولا و بنابر راهورسم اینجا، محتاج مذاکره، حسابوکتاب و احتمالا دخالت وکیل و عقد قرارداد و این حرفهاست و زمان میبرد و برنامهریزی دقیق میخواهد و خلاصه این ماجرا که از آنها میخواهی چند روزی در خانه بمانند و دوروبر تو باشند و گوش به فرمان اتود بزنند و تمرین کنند و نقشها و رابطهها را درآورند، توقعاتی نامعقول و سرجمع خیالاتی خام است. از دست پدر خانواده یعنی پسردایی من هم کاری ساخته نبود؛ چون آنجا اساسا امکانی برای صدور فرمانهای قبیلهای وجود ندارد. هبوط کردم؛ واقعا هبوط کردم. پس کتاب داستانی که آورده بودم بسته شد و خداحافظی دلآشوبی از لندن و ورود به منچستر کردم که مونا و خانواده شوهرش، محمد کوشا در آنجا زندگی میکردند و آماده بود همه امکاناتشان را در اختیار فیلم بگذارند. منتها هر دو گرفتار بیبروبرگرد خط قرمزهایی بودند که مدرسه بچهها و شیفت کاری محمد بود؛ یعنی آنها غالبا فقط اوقاتی را میتوانستند سر صحنه باشند که بچهها در مدرسه هستند و شیفت کاری محمد هم شروع نشده باشد. در این شرایط عجیبوغریب توصیه اکید رضا به من این بود که با مونا از انصراف و بازگشت به ایران حرف نزنم که آن را از لحاظ روحی ضربهای سنگین برای مونا میدانست؛ چراکه بعد از 20 سال او عمیقا در اشتیاق و انتظار انجام کار است و همه امکانات و مناسباتی را هم که دارد، طبق اخلاص گذاشته است. به او گفتم من و تو هرکدام برای زندگیکردن محتاج یک کدبانو هستیم که امور زندگیمان را بچرخاند، حالا میگویی بیا در منچستر خانهای اجاره کنیم و دوتایی در آنجا با هم زندگی کنیم و فیلم هم بسازیم؟ میخندید و میگفت خیالت راحت باشد، با مونا حلش میکنیم که همینطور هم شد و انصافا هر دو هم با همه توان سنگتمام گذاشتند. به این ترتیب ماندنی شدم. چرخیدم، پرسه زدم، زندگیکردن و آشنایی با خانوادههای مهاجر و معاشرت و گفتوگو و رفتوآمدهای جداگانه با هرکدام از نسلهای مختلف کمکم چشماندازی از مناسبات و معضلات و زندگی روزمره آنها را برایم رؤیتپذیر کرد. در ایران و در متل قوی 20 سال قبل مونا به راه مامان اقدس نرفت و حالا مانا هم اینجا در منچستر انگلیس به راه مامان مونا نمیرود! همایون کاظمی که به او دایی همایون میگفتیم هم با آن میهماننوازیهای بیدریغ و زندایی سارا که غذاهای خوشمزه ایرانی میپخت و با لهجه انگلیسی آواز لری میخواند، هم مزیدبرعلت شدند و فیلمنامهای شکل گرفت و گروهی فراهم شد و کار کلید خورد. علی شاهسواری به عنوان فیلمبردار و اروین صحافها هم به عنوان صدابردار، دو هموطن مهاجر هنرمند و متعهد و با سلیقه بودند که انصافا از جان مایه گذاشتند و بدون آنها این پروژه انجامشدنی نبود و هرکدام داستانهای جالبی دارند که بماند برای بعد. کار در سرما و تنهایی و روزهای سخت غربت با خونسردی و امیدواری رضا و صبوری و سازگاری ترلان و زحمات بیدریغ مونا و شوهرش محمد و محبتهای مادر او پروینخانم بود که جلو رفت؛ و این لذت تماشای شبانه راشها و جریان زنده زندگی در آنها بود که صبحها من را از رختخواب بیرون میکشید.
از زمان ساخت فیلم تا اکران زمان زیادی گذشته است. الان که از فیلم فاصله گرفتهاید، حس و نگاه شما درباره آن چیست و بازخورد مخاطب را چطور دیدید؟
از آخرین باری که در جشنواره بینالمللی تهران فیلم را دیدم تا امروز که شش هفت سالی میگذرد، دوباره آن را ندیدهام و دقیقا نمیدانم از دیدن آن چه حالی پیدا میکنم. ولی احساس میکنم این بار به خودم سخت نخواهم گرفت و همچنان از ساختن فیلمی کوچک درباره مهاجران هموطن آنهم در انگلیس که آن زمان حداقل هزینه تولید فیلم در آنجا ۹ میلیون پوند بود، رضایت خواهم داشت. درباره بازخورد مخاطبان هم چون فیلم را با آنها ندیدهام، نمیدانم؛ ولی اساسا برای فیلمی که نه در تلویزیون و نه در محیط شهری و نه در شبکههای ماهوارهای معرفی و تبلیغ ندارد و در فضای مجازی هم سروصدا و حضور چشمگیری پیدا نکرده، چگونه میتوان به طور کلی درباره بازخوردش با مخاطب ارزیابی و داوری داشت؟ نمیدانم.
شما از جمله فیلمسازانی هستید که همواره ذات سینما به معنی واقعی آن برای شما اهمیت داشته و هیچگاه به موضوعات حاشیهای سینما تن ندادید و نخواستید مسیری غیر از چیزی که به آن اعتقاد دارید، بروید. هرچند نگاه تیزبین و سختگیر شما در تمام این سالها باعث شده تا با فاصله به سراغ فیلم بعدی بروید. برنامهای برای ساخت فیلم در آیندهای نزدیک دارید؟
ایدههایی دارم، ولی فیلمساختن دلودماغی میخواهد که متأسفانه آن را ندارم؛ بهویژه آنکه اوضاع سینما را هم بیسروسامان میبینم. سینمایی که 80 درصد تولیدات آن ورشکست میشود و عمده اعضای صنوف آن بیکار هستند و برای بقا چارهای جز چند کمدی تجاری و تعدادی تراژدی ارگانی ندارد و درامهای اجتماعی اثرگذار و فیلمسازان جریانساز هم جای چندانی در آن ندارند و سانسور و ناامنی بازار همچنان عرصه را بر فیلمسازی تنگ میکند و به گزینش و کوچدادن نیروهای آن به سوی سریالسازی مشغول است، بیش از آنکه من را برای فیلمساختن به سر ذوق بیاورد، درباره سینما و اساسا منظومه هنری رسانهای ملی به فکر میبرد و نگران میکند. آیا از دست دولت و اصناف کاری برای فرهنگ و هنر و سینما برخواهد آمد؟ آیا دهها میلیون نیروی خوشقریحه و متخصص و خلاق ایرانی پراکنده در سطح کشور برای تولید محتوا به کار گرفته خواهند شد؟ آیا در ابعاد ملی بین پژوهش و آموزش و بازار کار و اشتغال پیوند و ارتباط لازم به وجود خواهد آمد؟ آیا شکستن انحصارهای سیاسی و مالی بر مالکیت ابزار تولید و توزیع و نمایش و پاگرفتن هنر و سینمای زیرزمینی مدیران دولتی و صنفی را برای مهار سانسور و ناامنی در بازار به چارهاندیشی و حرکت درخواهد آورد؟ آیا طراحی و ایجاد بازارهای غیرانحصاری و امنوامان مردمی و بازگرداندن مخاطبان دهها میلیونی فارسیزبان به تاراج رفته از طریق ماهوارهها و بازارهای سیاه به دامان محصولات مرغوب و رقابتپذیر ایرانی، رؤیا و خواب و خیالی است که تعبیری در واقعیت پیدا خواهد کرد؟
البته ناامید نیستم و آرزو دارم و امیدوارم و ممکن میدانم که سینمای ایران بار دیگر کمر همت خواهد بست و دوباره ابتکار عمل را در فضای دیداری-شنیداری داخلی به دست خواهد گرفت و این بار علاوهبر قلههای جشنوارهای راه خود را به سوی بازارهای منطقهای و جهانی باز خواهد کرد. کدام ایرانی وطندوست و نگران بچهها و جوانها و نسلهای آتی چنین چشماندازی را نمیپسندد و در مسیر آن سنگاندازی میکند؟
بعد از بازی در سریال «در انتهای شب» و اقبالی که مخاطب درباره این سریال و بهویژه بازی شما داشت، نمیتوان از این پرسش گذشت که حضور شما در سریال با شکل بازی ظریف و منحصربهفرد شما، در ادامه همان نبض جاری زندگی در آثار خودتان بود. چقدر این نقش را دوست داشتید؟
واقعیت این است که بازی من در این سریال هم بیشتر با اصرار و واسطهگری رضا و سابقه دوستی و ارتباط او با علی سرتیپی بود که اتفاق افتاد. نمیدانم چرا رضا فکر میکرد برای من لازم است و باید حتما این کار را انجام بدهم؛ البته بدون دیدن فیلمی جذاب از آیدا پناهنده عزیز و خواندن متن سریال که آن را گرم و به زندگی نزدیک یافتم و آشنایی با خود آیدا که او را بانویی هنرمند و با معرفت دیدم، زیر بار فشار رضا هم نمیرفتم و کوههای دو هزار را به سوی تهران ترک نمیکردم. اما تمهیداتی که او برای سفرم چید، بهویژه شرایط مناسبی که برای اقامت من در تهران فراهم کرد، بالاخره پای من را به جلوی دوربین آیدای عزیز باز کرد. از ابتدا هم صحبت من و آیدا همین بود که حتیالمقدور بتوانیم هرکدام به سهم خود گرمای انسانی زندگی ایرانی را به نقشها و مناسبات داستان منتقل کنیم. ناگفته نماند که بعد از تمرین با پارسا پیروزفر و هدی زینالعابدین بود که به خود نقش زرباف هم تعلق خاطر پیدا کردم. بهویژه آنکه با رفتن به سر صحنه و دیدن شرایط کار متوجه شدم علی سرتیپی هم که اصرار داشت و به من قول کار خیلی خوبی را میداد، انصافا مضایقه نکرده و شرایط لازم برای انجام یک کار حرفهای اما سر فرصت و باکیفیت را فراهم کرده است.
منبع: sharghdaily-940670