«میا در قلب عشق ای دل، که بازی نیست جانبازی»
جوانانی که در قمار عشق از جان خود دریغ نکردند تنها مختص به انقلاب و دفاع مقدس نیستند، نسل سوم انقلاب که حالا مدافع حرم شدهاند نیز باخدا عشقبازی میکنند، در این گزارش بخشی از عاشقانههای یکی از این جوانان آمده است.
به گزارش ایسنا، بعد از یک ماه و نیم دوری از پدر حالا روز موعود فرارسیده بود، «نازنین فاطمه» حرفهایی که در شبهای دلتنگی با خودش زمزمه میکرد را آماده کرده که با دیدن پدر بگوید، اما انگار کسی از آمدن پدرش خوشحال نیست، این را از گریههای شبانه مادرش فهمید.
28 صفر بود که برای پختن آش نذری به خانه مادربزرگ پدرش رفته و همه در حال تدارک نذری بودند که تلفن عمویش زنگ خورد، خبر بازگشت پدرش را وقتی به عمویش داده بودند مادر گریه کرده و بیهوش شده بود، نگرانی و ناراحتی که برای نازنین فاطمه قابلدرک نبود.
برای استقبال از پدر به تهران میروند، نازنین فاطمه لحظه دیدار پدر را برای خودش تجسم میکند «به فرودگاه که رسید حتماً با دستهگل به استقبال پدر برود و یکدل سیر بغلش کند»، اما انگار راه را اشتباه آمدهاند اینجا شبیه فرودگاه نیست بیشتر شبیه بیمارستان است با کلی دکتر آمپول به دست!
نازنین فاطمه عروسکی که عمویش به او هدیه داده است را در دست گرفته و هاج و واج به گریههای مادرش نگاه میکند و نمیفهمد که چه شده، مادرش به اتاقی اشاره میکند که پدر آنجاست، پدر با پاهای زخمی روی تخت بیمارستان؛ صحنهای دور از انتظار نازنین فاطمه، پدرش رفته بود برای دفاع از حریم، حالا چه بر سرش آمده بود، نمیتوانست بپذیرد و میگفت دیگر اجازه نمیدهم بروی و اگر دوباره بروی دیگر دوستت نخواهم داشت.
گلایههای کودکانهاش ادامه داشت تا اینکه او را با یاد حضرت رقیه آرام میکنند و میگویند پدرت جانباز شده است، کلمهای آشنا برای کودکان دهه شصت و کلمهای غریب برای نسل جوان، حالا که دیگر نه موشکی خواب مردم را به هم میریزد و نه هرروز جوان رشیدی روی دوش مردم شهر تشییع میشود، جانبازی را چگونه میتوان به نسل جدید فهماند.
مسعود خمس جانش را داده است!
«مسعود عادل پور»، پدر نازنین فاطمه جوان دهه شصتی و جانباز مدافع حرم است، او برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفته بود، حال با پاهای زخمی و به قول خودش سلاخی شده به شهرش برگشته است، اما از این زخم تن، ناراحت نیست چراکه معتقد است خمس جانش را داده است!
مسعود از سال 85 وارد سپاه شد، زمانی که سایه داعشیان بر سر سوریه سنگین میشود احساس وظیفه میکند و برای کمک به مسلمانان و برای حفظ ناموس و کشورش در لیست مدافعان حرم ثبتنام میکند، ثبتنامی که بعد از 3 بار قرعهکشی بالاخره آبان ماه سال 94 قسمتش میشود که به «عملیات جعفر طیار» برود.
حالا باید خانواده را راضی کند مادر دلنگران است و پدر ناراضی، آنها میگویند مسعود زن و بچه دارد، باید کنار همانها بماند و همینجا به کشورش خدمت کند، اما دل مسعود پای ماندن ندارد و آماده سفر است؛ هر طور که شده مادر و بهتبع آن پدر را راضی میکند و ساک سفر میبندد، سفری که بازگشتش با خودش نیست.
مسعود از مدتها پیش همسرش را آماده کرده بود که اجازه بدهد برود، پروازها و زمان رفتن نامشخص بود؛ گفته بودند که بدون شک شبانه راهی میشوند، ساعت حرکت 4 صبح است، همسرش، نازنین فاطمه 4 ساله را در خانه میگذارد و میآید تا مسعود را راهی کند، میآید تا بگوید مسعود با خیال راحت برو و من در همه امور همقدمت هستم، شیرینی همقدمی که دل مسعود را قرص میکند.
مسعود ساعت 4 صبح به سمت تهران راهی میشود، از تهران به سمت حلب بهصورت مستقیم به عملیات میروند خستگیناپذیر بدون هیچ استراحتی بعد از پرواز مستقیم به جنگ با دشمن میروند، عملیاتی بیسابقه در طول تاریخ جنگ که باید خط را تحویل میگرفتند.
سال 94 اوج درگیری داعش و گروه تکفیری بود، جنگی که با دفاع مقدس فرقی داشت، در جنگ ایران و عراق جوانان زیادی جان خود را در راه حفظ کشور هدیه کردند اما آنجا مرز و دشمنشان مشخص بود، در سوریه جنگ نامنظم و شهری بود، در هر خانه و گوشه و کنار، دشمنان کمین زده و محیط را کاملاً احاطه کرده بودند.
مسعود به همراه شهیدان «حمید سیاهکالی مرادی»، «زکریا شیری» و «الیاس چگینی» در عملیاتی شرکت میکند مأموریتی که دوستانش شهید میشوند و اما او به قرارگاه برمیگردد، یک ماه و نیم از حضورش در سوریه میگذرد، 19 آذرماه 94 در مأموریتی در استان حلب شمال سوریه شرکت میکند، مأموریتی که در آن باید خمس جانش را بدهد.
این مأموریتها برای او با عشق و لذت همراه بود، آرپیچیهایی که عمل نکرد؛ معجزه ماندن را به او نشان میداد، سقوط به داخل چالهای بزرگ با آرپیچی آماده شلیک باعث میشود تصویری از همه زندگی جلوی چشمانش رژه برود؛ یاد «حمید محمدرضایی شهید مفقودالاثر»، خانواده و دوستان را دوره میکند، اما این بار هم سلاح شلیک نشده و او به سلامت به مقصد میرسد، یک بار دیگر نیز به خاطر نمناکی، سلاح شلیک نمیشود در حالی که قناصهزنها رو به رویش بودند با استرس برای دومین بار به عقب برمیگردد تا سلاح را که به حالت نظامی گرفته بود کنترل کند اما ناگهان سلاح در صورتش رها میشود سلاحی که تا 15 کیلومتری را آتش میزند به مسعود خراشی نمیرساند.
مسعود بین دو تصویر مانده بود، منظرهای زیبا در روبهرو که اورا فرامیخواند و در تصویر دیگر نازنین فاطمه 4 ساله که وابستگی زیادی به پدر داشت، بالاخره آن روز دل میبُرّد و میرود.
مسعود بهعنوان آرپیچیزن در حالت نشسته در حال مسلح کردن سلاح بود، از نواحی پای چپ، پای راست و زیر شکم دچار موج انفجار میشود، موج انفجاری که گوشت پاهایش را از بین میبرد، دوستانش او را به عقب میبرند و نمیداند که چه اتفاقی افتاده است، لباسهای خونی را که درمیآورند گوشت پاهایش میریزد و استخوان نمایان میشود، بافت پوستی بدن و از بین رفتن چندلایه گوشت، اعصاب پا را از بین برده بود، ضربهای سخت که بعد از برگشت بیش از 6 عمل سختی را پشت سر گذاشت.
مسعود که در خانواده کارگری به دنیا آمده است، زندگی مرفهی ندارد و برای مراقبتهای ویژه، پدرش سختیهای زیادی را تحمل میکند، سختیهایی که برایشان شیرین است و مسعود این سختیها را یادگاری از شهدا میداند که تا همیشه همراهش خواهد بود.
مسعود جانش را بر کف میگیرد و میرود و برای دفاع از ناموسش بخشی از جسمش را جا میگذارد و برمیگردد، اما حرفها و گوشهکنایههای اطرافیان دلآزردهاش کرده است همانها که بحث هزینههای کلان را مطرح میکنند، همه آنها که میگفتند اینها پول زیادی میگیرند، این حرفها در حالی بود که مسعود صرفاً حقوق خودش را در این مدت دریافت میکرد، همان حقوقی که پیش از آن داشت.
مسعود می گوید: جوانان مختلفی برای دفاع از حرم به سوریه میروند که برخی از آنها شغل آزاد دارند و اینطور نیست که همه نیروی نظامی باشند، به آنها نیز پول کلانی نمیدهند، صرفاً حقوق یک یا دو ماه حضور را میدهند پولی که نمیشود حتی با آن ماشین خرید چه برسد به زندگانی آنچنانی.
این روزها دید مردم نسبت به مدافعان حرم بهتر شده است، هدف دشمن همواره این بوده که اختلاف ایجاد کند، اما به لطف خدا این هدف محقق نشده و جوانان امروز دیدگاهشان عوضشده است اگرچه هنوز این نگاه وجود دارد اما نسبت به گذشته کمتر شده است.
مسعود مثل همه جوانان دهه شصت جنگ را از نزدیک لمس نکرده بود و نوجوانیاش را در هیئت و مساجد میگذراند، دوران دبیرستان را با شیطنتهایش پشت سر گذاشته بود و در ورزش والیبال رتبه اول را کسب کرد، اما ناگهان راه را پیدا میکند، راهی که به قول خودش 50 درصد آن را با کمک شهدا رفته بود، راهی که از آن پشیمان نیست و رهروان این راه تا برقراری عدالت ادامهدارند.
به گزارش ایسنا، بعد از یک ماه و نیم دوری از پدر حالا روز موعود فرارسیده بود، «نازنین فاطمه» حرفهایی که در شبهای دلتنگی با خودش زمزمه میکرد را آماده کرده که با دیدن پدر بگوید، اما انگار کسی از آمدن پدرش خوشحال نیست، این را از گریههای شبانه مادرش فهمید.
28 صفر بود که برای پختن آش نذری به خانه مادربزرگ پدرش رفته و همه در حال تدارک نذری بودند که تلفن عمویش زنگ خورد، خبر بازگشت پدرش را وقتی به عمویش داده بودند مادر گریه کرده و بیهوش شده بود، نگرانی و ناراحتی که برای نازنین فاطمه قابلدرک نبود.
برای استقبال از پدر به تهران میروند، نازنین فاطمه لحظه دیدار پدر را برای خودش تجسم میکند «به فرودگاه که رسید حتماً با دستهگل به استقبال پدر برود و یکدل سیر بغلش کند»، اما انگار راه را اشتباه آمدهاند اینجا شبیه فرودگاه نیست بیشتر شبیه بیمارستان است با کلی دکتر آمپول به دست!
نازنین فاطمه عروسکی که عمویش به او هدیه داده است را در دست گرفته و هاج و واج به گریههای مادرش نگاه میکند و نمیفهمد که چه شده، مادرش به اتاقی اشاره میکند که پدر آنجاست، پدر با پاهای زخمی روی تخت بیمارستان؛ صحنهای دور از انتظار نازنین فاطمه، پدرش رفته بود برای دفاع از حریم، حالا چه بر سرش آمده بود، نمیتوانست بپذیرد و میگفت دیگر اجازه نمیدهم بروی و اگر دوباره بروی دیگر دوستت نخواهم داشت.
گلایههای کودکانهاش ادامه داشت تا اینکه او را با یاد حضرت رقیه آرام میکنند و میگویند پدرت جانباز شده است، کلمهای آشنا برای کودکان دهه شصت و کلمهای غریب برای نسل جوان، حالا که دیگر نه موشکی خواب مردم را به هم میریزد و نه هرروز جوان رشیدی روی دوش مردم شهر تشییع میشود، جانبازی را چگونه میتوان به نسل جدید فهماند.
مسعود خمس جانش را داده است!
«مسعود عادل پور»، پدر نازنین فاطمه جوان دهه شصتی و جانباز مدافع حرم است، او برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفته بود، حال با پاهای زخمی و به قول خودش سلاخی شده به شهرش برگشته است، اما از این زخم تن، ناراحت نیست چراکه معتقد است خمس جانش را داده است!
مسعود از سال 85 وارد سپاه شد، زمانی که سایه داعشیان بر سر سوریه سنگین میشود احساس وظیفه میکند و برای کمک به مسلمانان و برای حفظ ناموس و کشورش در لیست مدافعان حرم ثبتنام میکند، ثبتنامی که بعد از 3 بار قرعهکشی بالاخره آبان ماه سال 94 قسمتش میشود که به «عملیات جعفر طیار» برود.
حالا باید خانواده را راضی کند مادر دلنگران است و پدر ناراضی، آنها میگویند مسعود زن و بچه دارد، باید کنار همانها بماند و همینجا به کشورش خدمت کند، اما دل مسعود پای ماندن ندارد و آماده سفر است؛ هر طور که شده مادر و بهتبع آن پدر را راضی میکند و ساک سفر میبندد، سفری که بازگشتش با خودش نیست.
مسعود از مدتها پیش همسرش را آماده کرده بود که اجازه بدهد برود، پروازها و زمان رفتن نامشخص بود؛ گفته بودند که بدون شک شبانه راهی میشوند، ساعت حرکت 4 صبح است، همسرش، نازنین فاطمه 4 ساله را در خانه میگذارد و میآید تا مسعود را راهی کند، میآید تا بگوید مسعود با خیال راحت برو و من در همه امور همقدمت هستم، شیرینی همقدمی که دل مسعود را قرص میکند.
مسعود ساعت 4 صبح به سمت تهران راهی میشود، از تهران به سمت حلب بهصورت مستقیم به عملیات میروند خستگیناپذیر بدون هیچ استراحتی بعد از پرواز مستقیم به جنگ با دشمن میروند، عملیاتی بیسابقه در طول تاریخ جنگ که باید خط را تحویل میگرفتند.
سال 94 اوج درگیری داعش و گروه تکفیری بود، جنگی که با دفاع مقدس فرقی داشت، در جنگ ایران و عراق جوانان زیادی جان خود را در راه حفظ کشور هدیه کردند اما آنجا مرز و دشمنشان مشخص بود، در سوریه جنگ نامنظم و شهری بود، در هر خانه و گوشه و کنار، دشمنان کمین زده و محیط را کاملاً احاطه کرده بودند.
مسعود به همراه شهیدان «حمید سیاهکالی مرادی»، «زکریا شیری» و «الیاس چگینی» در عملیاتی شرکت میکند مأموریتی که دوستانش شهید میشوند و اما او به قرارگاه برمیگردد، یک ماه و نیم از حضورش در سوریه میگذرد، 19 آذرماه 94 در مأموریتی در استان حلب شمال سوریه شرکت میکند، مأموریتی که در آن باید خمس جانش را بدهد.
این مأموریتها برای او با عشق و لذت همراه بود، آرپیچیهایی که عمل نکرد؛ معجزه ماندن را به او نشان میداد، سقوط به داخل چالهای بزرگ با آرپیچی آماده شلیک باعث میشود تصویری از همه زندگی جلوی چشمانش رژه برود؛ یاد «حمید محمدرضایی شهید مفقودالاثر»، خانواده و دوستان را دوره میکند، اما این بار هم سلاح شلیک نشده و او به سلامت به مقصد میرسد، یک بار دیگر نیز به خاطر نمناکی، سلاح شلیک نمیشود در حالی که قناصهزنها رو به رویش بودند با استرس برای دومین بار به عقب برمیگردد تا سلاح را که به حالت نظامی گرفته بود کنترل کند اما ناگهان سلاح در صورتش رها میشود سلاحی که تا 15 کیلومتری را آتش میزند به مسعود خراشی نمیرساند.
مسعود بین دو تصویر مانده بود، منظرهای زیبا در روبهرو که اورا فرامیخواند و در تصویر دیگر نازنین فاطمه 4 ساله که وابستگی زیادی به پدر داشت، بالاخره آن روز دل میبُرّد و میرود.
مسعود بهعنوان آرپیچیزن در حالت نشسته در حال مسلح کردن سلاح بود، از نواحی پای چپ، پای راست و زیر شکم دچار موج انفجار میشود، موج انفجاری که گوشت پاهایش را از بین میبرد، دوستانش او را به عقب میبرند و نمیداند که چه اتفاقی افتاده است، لباسهای خونی را که درمیآورند گوشت پاهایش میریزد و استخوان نمایان میشود، بافت پوستی بدن و از بین رفتن چندلایه گوشت، اعصاب پا را از بین برده بود، ضربهای سخت که بعد از برگشت بیش از 6 عمل سختی را پشت سر گذاشت.
مسعود که در خانواده کارگری به دنیا آمده است، زندگی مرفهی ندارد و برای مراقبتهای ویژه، پدرش سختیهای زیادی را تحمل میکند، سختیهایی که برایشان شیرین است و مسعود این سختیها را یادگاری از شهدا میداند که تا همیشه همراهش خواهد بود.
مسعود جانش را بر کف میگیرد و میرود و برای دفاع از ناموسش بخشی از جسمش را جا میگذارد و برمیگردد، اما حرفها و گوشهکنایههای اطرافیان دلآزردهاش کرده است همانها که بحث هزینههای کلان را مطرح میکنند، همه آنها که میگفتند اینها پول زیادی میگیرند، این حرفها در حالی بود که مسعود صرفاً حقوق خودش را در این مدت دریافت میکرد، همان حقوقی که پیش از آن داشت.
مسعود می گوید: جوانان مختلفی برای دفاع از حرم به سوریه میروند که برخی از آنها شغل آزاد دارند و اینطور نیست که همه نیروی نظامی باشند، به آنها نیز پول کلانی نمیدهند، صرفاً حقوق یک یا دو ماه حضور را میدهند پولی که نمیشود حتی با آن ماشین خرید چه برسد به زندگانی آنچنانی.
این روزها دید مردم نسبت به مدافعان حرم بهتر شده است، هدف دشمن همواره این بوده که اختلاف ایجاد کند، اما به لطف خدا این هدف محقق نشده و جوانان امروز دیدگاهشان عوضشده است اگرچه هنوز این نگاه وجود دارد اما نسبت به گذشته کمتر شده است.
مسعود مثل همه جوانان دهه شصت جنگ را از نزدیک لمس نکرده بود و نوجوانیاش را در هیئت و مساجد میگذراند، دوران دبیرستان را با شیطنتهایش پشت سر گذاشته بود و در ورزش والیبال رتبه اول را کسب کرد، اما ناگهان راه را پیدا میکند، راهی که به قول خودش 50 درصد آن را با کمک شهدا رفته بود، راهی که از آن پشیمان نیست و رهروان این راه تا برقراری عدالت ادامهدارند.
بیشتر بخوانید
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران