مریم فرنام
«شرم» با این جمله آغاز میشود: «بعدازظهر روز یکشنبهای در ماه ژوئن پدرم میخواست مادرم را بکشد». جمله چنان کوبنده و سرد است که مثل صدای پتک در سر خواننده میپیچد. ما شرح مختصری از واقعه میخوانیم و بعد یکباره طنین این صدا خاموش میشود. مثل صدای قطعهای گوشخراش که اوج گرفته فرود میآید. اینجا همان نقطۀ آغاز خلأ است، لحظهای که نوشتن از آن، گفتن از آن، تا خود این لحظۀ نوشتن کتاب امری ممنوعه بوده است، حتی در دفتر خاطرات، آن لحظه که «خدایان کودکی به زمین میافتند»، زندگی ناگهان به دونیم میشود. نیمی را پیش از این واقعه زیستهای و نیمی را بعد از آن. و از آن لحظه همیشه منتظری تا آن صحنه دوباره رخ بدهد، برگردد؛ و اینجاست که احساس شرم با ترس گره میخورد. اما ارنو توضیح مختصری میدهد و آن واقعه را رها میکند و ما شرحی میخوانیم از قتلهایی که در آن سال اتفاق افتاده، از عکسهایی که از آن زمان باقی ماندهاند، گویی قرار است رد این شرم را نه در خود ماجرا که در اتفاقاتی بیابیم که در آن زمان رخ داده یا در اشیائی که از آن سال باقی ماندهاند، یعنی از زمانی که «شرم» آغاز شد. ارنو در نشانههای مادی بهجامانده از آن سال کندوکاو میکند؛ کارتپستالی از یک رفیق، هدیۀ سال نو، نتهای ترانهای به نام «سفر به کوبا» و از این یادگارهای شخصی میرود سروقت روزنامهها، به بایگانی «روان» میرود تا اتفاقات آن سال را بکاود، چنانکه آدم بهسمت ملاقاتی وحشتناک برود. تمام شمارههای آن سال را ورق میزند تا به آن تاریخ برسد و جابهجا بر واقعهای مکثی میکند، انگار که همزمان بخواهد آن ملاقات را به تعویق بیندازد: جنگ هند و چین، جنگ کره، شورشهای مردمی اورلئان ویل، خبرهای روز، مرگهای بیمعنی، قتلها، حوادث وحشتناک هرروزه: برزگری که پاهای پسرش را که موقع بازی زیر ساقههای گندم پنهان شده با داس قطع کرده، خمپارهای باقیمانده از جنگ که جان سه بچه را گرفته. گویی میخواهد آن صحنۀ دهشتناک را در وقایع سال 1952 بیابد، شاید که دلیلی برای آن بیابد، اما هیچکدام از این صحنهها نمیتوانند در کنار آن صحنه قرار بگیرند، «تنها آن صحنه است که واقعی است». چراکه روزنامهها تنها نشانههای جمعی را پوشش میدهند و درککردن آن زمان و آن دختر و کلماتی که بتوان با آن به دنیای شخصیاش راهی یافت ممکن نیست. پس دستیافتن به واقعیت آن زمان، زمانهای که پدرش در آن میخواست مادرش را بکشد، از چه طریق ممکن است؟ او راه مطمئن دیگری جز جستوجو در قوانین و آیینها، باورها و ارزشهای حاکم بر محیطهای اطراف، مدرسه، خانواده و شهرستانی که در آن زندگی میکرد ندارد، شاید از رهگذر واژههای این زبانها بتواند متن دنیای دوازدهسالگی آن دختر را که پس از آن واقعه گمان میکرد دیوانه شده، خراب کند تا حول آن یکشنبۀ ماه ژوئن از نو بسازدش، مگر از رهگذر امر جمعی بتوان به آن امر شخصی رسید. بهعبارتی، چنانکه خود ارنو میگوید، او تبارشناس خودش میشود. کاری که در اینجا میکند در واقع نوعی تبارشناسی است. تمام زوایای آن سال را میکاود و کنار هم میگذارد و در شکلهای مختلف میچیندشان تا قابلفهم شوند، تا مگر از این راه آن واقعه قابلفهم شود. نمیتوان بدون داشتن دیدی روشن از شرایط آن زمان نوشتن را آغاز کرد.
در واقع آن صحنه فقط در بستر زبان و قوانین قابل حلوفصل است. پس گره نوشتن از آن خاطرۀ شخصی تنها در بستر زبان و واژههایی است که همچنان از آن دوران بر او سنگینی میکنند و تنها در بستر قوانین است که گشوده میشود. نمیتوان منفک از امر جمعی از تاریخ شخصی نوشت. این کاری است که ارنو میکند. در واقع تا نیمۀ کتاب پیش میرود تا فرم کتابش را توضیح دهد و بعد روایت این تصویر جمعی پررنگتر میشود. اول میرود سراغ محل زندگیاش، جایی که «سرزمینمان» مینامدش، جایی کوچک بین دو شهر بزرگتر، که یکیشان همهچیز دارد، بیمارستان و سینما و استخر سرپوشیده و شهر بازی و مردمش بهتر لباس میپوشند و آنها «آنجا» احساس میکنند که عقبماندهاند؛ بهخاطر تجدد و راحتی و رفاه در حرکات و رفتارها، و اینجاست که رفتهرفته نشانههای شرمی دیگر بروز میکند. او چنانکه خود میگوید نوعی توپوگرافی از «ایوتو» ترسیم میکند، نوعی مکاننگاری از شهری در حال نو شدن و شکلگیری مرکز و حاشیه که حدومرز بین آنها نامشخص است، جایی که «در فاصلۀ سیصد متر از رفاه و تمول گذشته و به فقر و بدبختی میرسیم، از بافت شهری به روستایی و از فضای باز به فضای تنگ و فشرده». او خیابانهایی را توصیف میکند که در بچگی از آنها گذشته و حالا دارد از دور، با دقت در جزئیات، یعنی با شفافساختن طبقات اجتماعی توصیفشان میکند. خودش آن را چیزی شبیه به توهین به مقدسات میداند، آخر خیابانهایی که در کودکی برایش مملو از رنگ و تصویرند حالا به خطوخطوطی سفتوسخت بدل میشوند که خاطرات شیرین کودکی را از بین میبرند، چراکه حالا میداند یک نگاه به آنها کافی بود تا بفهمد که «ساکنانشان «از ما» نبودند». و بعد میرسیم به توصیف خانه و بقالی، جایی در میان این دو جهان، با مشتریهایی که همه از منطقهای نیمهروستایی و نیمهصنعتیاند، گذرگاهی بین جایی که مردمش فرانسه را بهخوبی حرف میزنند و جایی که آن را بد حرف میزنند و پدرش هم یکی از همین مردمان است. شیوۀ او به نوعی توپوگرافی میماند، چراکه اگر مقیاسها را از اجزای نقشههای توپوگرافی بدانیم که نشانمان میدهند اندازه و فاصلۀ دو نقطه بر روی نقشه چقدر است و اندازه و فاصلۀ همان دو نقطه در واقعیت چه اندازه است و چه رابطهای بین آنها برقرار است، این کاری است که ارنو هم در نوشتن به نحوی میکند، ترسیم فواصل با جزئیات. در کنار آن، ارنو فهرستسازی هم میکند، فهرستی از آداب و رسوم آن زمان، برنامههای رادیویی و تلویزیونی و مدهای روز، جهان خاکستری پس از جنگ و پیشرفت که دائماً از آن بهعنوان نوعی قدرت ماوراءطبیعی حرف زده میشود که نه میتوان و نه باید در برابر آن مقاومت کرد و نشانههایش که در همهجا بیشتر و بیشتر دیده میشود، اصول تربیت بچهها، اخلاقهای جمعی، سرگرمیهای مردم، دخترانی که مادر میشوند، زنانی که بچه سقط میکنند، آداب و سنن خانوادگی. اما حالا تمامی این قوانین بیمعنا شدهاند، گویی بدل به اشیا شده باشند، لوحهایی که نمیتوان به متنشان نفوذ کرد.
و اما بعد از توصیف شهر به توصیف مدرسهای میرسیم که در آن علم و مذهب با هم گره خوردهاند. او این امتیاز را داشته تا در مدرسهای خصوصی درس بخواند، برخلاف بچههای دوروبرش که در مدارس دولتی و رایگان درس میخواندند و اینجا هم باز با ترسیم فاصلۀ این دو جهان مواجهیم. آنجا که میگوید دختران پانسیون دختران مدرسۀ رایگان را از روی لباسهایشان میشناختند که گاهی همان لباسهای کهنۀ خودشان بودند که پدر و مادرشان برای این نیازمندان کنار گذاشته بودند. و گفتن جملهای مثل «دخترم پانسیون میرود» در برابر جملۀ سادۀ «به مدرسه میرود» خود نشانی است از تفاوت بین افراد عادی و کسانی که متعلق به قشری خاصاند. حتی خصیصه مثل پرمدعا بودن هم خصیصهای طبقاتی است، مخصوص جوانهای بانمکی که در مرکز شهر زندگی میکنند و پدر و مادرانشان یا فروشندهاند یا بازاری. در طبقۀ بیادعاها اما دختران روستایی جای میگیرند که از دهات با دوچرخه میآیند و به تنها چیزهایی که میتوانند بنازند زمینها، تراکتورها و کارگرانشان است که مثل مابقی چیزهای دهات هیچ تأثیری روی کسی به جا نمیگذارد.
او حالا بهواقع در دو دنیا زندگی میکند که در هیچکدام نمیتواند این راز را برملا کند. حالا دیگر متعلق به هیچکدام از این دو دنیا نیست. او لایق برتری و کمال مدرسۀ خصوصی نیست. و اینجاست که میگوید «برای همیشه کلمۀ خصوصی به فقدان، ترس و پایان ربط پیدا میکند. حتی در زندگی خصوصی، نوشتن مقولهای عمومی است». اما شرم برآمده از آن صحنه جایی دوباره به صحنۀ دیگری گره میخورد، صحنهای که بهظاهر هیچ ربطی به آن صحنۀ پیشین ندارد، وقتی شاگردان مدرسه و یکی از معلمهای خصوصی مادرش را با موهایی پریشان و لباسی ساده و لکشده در مغازه میبینند، چراکه لباسخواب در محیط آنها چیزی بود غیرضروری و لوکس. اما این اولینباری است که او مادرش را نه از نگاه خودش که از چشم طبقهای دیگر میبیند و در این صحنه ماهیت واقعی زندگی آنها آشکار میشود، مثل خشونتی که او در پدرش سراغ ندارد و ناگهان فوران میکند و این صحنههای بهظاهر بیربط در ذهن آن دختر بههم گره میخورند، چراکه در مواجهه با این صحنه هم گریختن از شرم برای او امری محال است. و بعد از آن است که گویی درک میکند: «فقط ما اینطوری هستیم» و «ما» در اینجا به مفهوم طبقه گره میخورد و با درک مفهوم «طبقه» است که زندگی بدل میشود به زنجیرۀ پیوستۀ شرمها. اما در شرم چیزی هست: احساس اینکه هرگز توقفی وجود نخواهد داشت و شرم است که بر شرم افزوده میشود. اما نقطۀ اوج این شرمساری جایی است که او و پدرش در سفری گروهی نامنویسی کردهاند، سفری که شرکت اتوبوسرانی ترتیب داده است. اولینباری است که آنها با آدمهایی غریبه معاشرت میکنند که همه از «آنها» بهترند و در هتلی زیباتر از خانهشان میمانند. اما او نمیتواند دوستی آنجا پیدا کند، «و این خود ملاک تعلق به دنیای فرودستان است». دوباره شرم است که بر مجموعۀ شرمها افزوده میشود: شرم از اینکه تنها یک دست لباس دارد که بپوشد، اینکه نمیتوانند مثل دیگران در کافهها غذا سفارش بدهند، چون غذا شامل هزینههای سفر نمیشود و غیر از آن، دختران طلافروش همسفرشان راهنمایی دارند که شهر را نشانشان میدهد. درواقع همینجاست که بعینه میبیند همۀ آنچه را که او را از دختری دیگر متمایز میکند و نمیداند که چه باید بکند تا شبیه «آن دختر دیگر» شود. در رستوران است که متوجه میشود همۀ آن بیاحترامیهایی که متحمل شدهاند، همۀ آن حقارتی که دیگران در رفتارشان با آنها داشتهاند به این خاطر بوده که آنها جزء مشتریهای شیکشان نبودند که غذاهای آنچنانی سفارش بدهند. حالا میداند که دنیای دیگری وجود دارد، وسیع و آفتابی و سوزان، اتاقهایی با توالت و آب گرم و دخترانی که با پدرهایشان مثل داستانها صحبت میکنند. و باز مفهوم «ما» تکرار میشود: «ما از آن دنیا نبودیم. هیچچیز ناگفتهای وجود نداشت». اینجاست که خیالبافی پناهگاهی میشود برای گریختن از واقعیتِ این «ما». خودش نامش را میگذارد «بازی روز ایدئال»: تصور اینکه دختر جوانی است که بهتنهایی در خانهای بزرگ و زیبا زندگی میکند، خودش را با لباسها و کالاهایی تصویر میکند که در مجلات تبلیغ میشوند، دندانهای خوشگل، لبهای قرمز و برجسته، اندامی باریک و این «بازی روز ایدئال» ادامه دارد، بازیای که حالا دیگر بر تخیل ناشی از خواندن رمان میچربد. اما خیالبافی زورش به واقعیت نمیرسد، واقعیت سهمناک مدام خودش را به رخ میکشد، چراکه این خاصیت شرم است: تلنبارشدن و تکرار: «حالا همهچیز وجودمان تبدیل به نشانهای از شرم شده، دستشویی عمومی در حیاط، اتاقخواب مشترک، حرفهای رکیک مادرم، لهجه پدر، نشان از تعلق به طبقهای بودند که در قیاس با آن مدرسۀ خصوصی نشانی از حقارت است... احساس شرمساری عادی بود، همچون نتیجهای ثبتشده در شغل پدر و مادرم، مشکلات مالیشان، گذشتهشان بهعنوان کارگر و روش بودنمان. در صحنۀ یکشنبۀ ماه ژوئن شرمساری برایم به یک روش زندگی تبدیل شد. حتی دیگر به نحوی متوجه این احساس نمیشدم. چون در جسمم بود». و این همان لحظۀ آگاهی است، لحظهای که مفهوم «طبقه» بهوضوح به میان میآید، لحظهای که درمییابی تو با شرمهایت تنها نیستی، تنها تو نیستی که شرمی از این جنس را تجربه میکنی، چون چنانکه ارنو مینویسد: «در شرم از همه بدتر این است که گمان میکنیم تنها شخصی هستیم که آن را تجربه میکنیم».
در انتهای کتاب ارنو دوباره به آن صحنه بازمیگردد، صحنهای که میخواهد جایگاهش را در دل نقشۀ توپوگرافی آن سالها پیدا کند. او حالا قوانین و مقررات محیطهایی را که در آنها زیسته آشکار کرده و همینطور زبانهایی را که احساس و درکش را از خودش و دنیا میساختهاند، اما هیچجایی نمیتوان برای صحنۀ یکشنبۀ ژوئن پیدا کرد، جز از طریق پیوندزدنش با همین شرم طبقاتی. شاید بهظاهر ارتباطی بین صحنۀ روز یکشنبه ماه ژوئن و آن سفر وجود نداشته باشد، چنانکه بین ظاهر مادرش در آستانۀ در و آن صحنه، مگر از لحاظ زمانی. اما آیا میتوان گفت که توالی این رویدادها و شرم گرهخورده با آنها بیمعناست؟ گویی همین احساس است که آن دختر سال 1952 را به زنی که در حال نوشتن است پیوند میزند. او هیچ وجه مشترکی با دختری که توی عکس میبیند حس نمیکند، جز همین خاطرۀ یکشنبۀ ماه ژوئن، چون هیچوقت از ذهنش بیرون نرفته و تنها آن صحنه است که از او و دخترِ داخل عکس یک نفر میسازد و این خودش نوعی لذت است برای او، « لذت احساس تدوام وجود». حالا آن گره گشوده شده، احساس لذت ناشی از نوشتن، فاشکردن آن راز، چنانکه خودش مینویسد: «همیشه تمایل داشتم کتابهایی بنویسیم که بعدها حرفزدن راجع به آنها برایم غیرممکن باشد، کتابهایی که نگاه دیگران را غیرقابلتحمل کنند». دیگر چیزی برای پنهانکردن وجود ندارد. او با نوشتن در واقع در پی همین است؛ اینکه تمام آن چیزهایی را که نقص میشمرد، وقتی از نگاه طبقۀ دیگر به خودش نگاه میکرد، تمام آن چیزهایی را که شرمسارش میکرد افشا کند، تا اتفاقا نگاه دیگری را غیرقابلتحمل کند، تا دوباره همان نگاههای بد را احضار کند. بهواقع نوشتن در اینجا افشای خود است و رهایی؛ مواجهه با شرم طبقاتی و فراتررفتن از آن تنها در لحظۀ نوشتن ممکن میشود.
ارنو پس از آنکه این شرمهای شخصی را به شرم طبقاتی پیوند میزند، در انتها نقبی میزند به شرمی دیگر؛ شرم جمعی: «موقعی که کار نوشتن کتاب تمام میشود، خمپارهای در بازار سارایوو منفجر شده که دهها نفر را کشته و صدها نفر را مجروح کرده. در روزنامهها بعضیها مینویسند: موجب شرمساری ماست». او این شرمساری جمعی را چنین توصیف میکند: «به نظر آنها شرمسار فکری بود که میتوانستیم یک روز داشته باشیم و روز دیگر رهایش کنیم». یعنی جایی شرمسار باشیم (بوسنی) و جایی نباشیم (رواندا). میتوان در دل این پرانتزِ بازشده بیشمار اسم دیگر هم نوشت. نمونۀ بارزش، مسئلۀ فلسطین و این روزها، «غزه»، که همچنان این شرمساری جمعی در مواجهه با آن انتخابی عمل میکند، شرمی انتخابی که هر لحظه، در میان انبوه شرمهای دیرپای شخصی طبقاتی فراموش میشود؛ چنانکه ارنو تأکید میکند کمی بعد هم همه خونهای ریختهشده را فراموش میکنند. اما راه مواجهه با این شرم جمعی چیست؟ آیا نوشتن میتواند ما را از این شرم جمعی رها کند، چنانکه شده برای لحظاتی، از تمام شرمهای شخصیطبقاتیمان رهایمان کرده، وقتی رو به آن چشم سرزنشگرِ همیشهحاضر که شرمسارمان میخواهد فریادشان میزنیم؟ و اینکه آیا نباید برای رهایی از این شرمهای شخصی فروخورده جایی به این شرم جمعی پیوندشان بزنیم؟
منبع: sharghdaily-930246