یادداشت مترجم فارسی: پگی کاموف ــ مترجم انگلیسی «اشباح مارکس» ــ در این یادداشت از این بحث میکند که موضع دریدا در برابر جریانهای مارکسیستی در فضای دانشگاهی و روشنفکری فرانسۀ نیمه دوم قرن بیستم چه بود و چگونه «اشباح مارکس» از دل مواجههی او با آنها پدید آمد. چون بهگمانم اگر موضع دریدا در برابر این جریانها را نشناسیم، درک «اشباح مارکس» ــ افزون بر دشواریِ بحثهای خود دریدا ــ برایمان دشوارتر میشود. دریدا در «اشباح مارکس»، بهویژه فصل اول و سوم، اشاراتی به موضعگیریاش در قبال مارکسیسم دارد، اما تصور میکنم حرفهای کاموف هم در اینباره چهبسا در درکمان از «اشباح مارکس» راهگشا باشد. این متن ترجمهای است از:
“The Time of Marx: Derrida’s Perestroika”, Peggy Kamuf, The Los Angeles Review of Books, April 23, 2013.
میتوان عنوان این یادداشت را اینطور هم نوشت: «حالا نوبت مارکس است: پرسترویکای دریدا». پرسترویکا واژهای است روسی که بر اصلاحات اقتصادی گورباچف دلالت دارد. افزودههای درون قلابها از مترجم فارسی است.
[یادداشت نقد و مرور کتاب لسآنجلس: به مناسبت بیستمین سالگرد کنفرانسِ «مارکسیسم به کجا میرود؟» ــ که برنْد مگنوس و استفن کالنبرگ آن را در دانشگاه کالیفرنیا (ریورساید) برگزار کردند ــ از پگی کاموف درخواست کردیم که نظر و تأملش را درباره سخنرانی ژاک دریدا تحت عنوان «اشباح مارکس» در آن کنفرانس بگوید. آن سخنرانی دست آخر در کتابی با عنوان «اشباح مارکس» و با عنوان فرعیِ «وضعیت بدهی، عمل سوگواری و بینالملل جدید» در 1993 منتشر شد که ترجمه انگلیسی آن به قلم خود کاموف هم در 1994 به بازار آمد. «اشباح مارکس» بیگمان یکی از آثار برجسته دریداست.]
دریدا سال 1989 در مصاحبهای با مایکل اسپرینکر میگوید: «میخواستم زمانش که فرابرسد، مارکس را به سبک و سیاق خودم قرائت کنم.» چهار سال بعد، کنفرانس «مارکسیسم به کجا میرود؟» این فرصت را در اختیار دریدا گذاشت تا حرفش را عملی کند؛ یعنی مارکس را به سبک و سیاق خودش بخواند. از این گذشته، میدانیم که دیوار برلین در همان 1989 فروریخت و آنگاه این دومینو در سراسر بلوک کمونیستیِ سابق رفتهرفته فروافتاد. و بهاینترتیب سرانجام زمانِ قرائت مارکس فرارسید، قرائت مارکس بر ویرانههای مارکسیسم، (خدا را شکر!) بر سرِ گور مارکسیسمِ استالینیستیـلنینیستی، یا هر نامی که بخواهیم دستآخر به آن عمارت هیولایی بدهیم که همان زمان درهم فروشکست.
عجب اتفاقی! در فضای دانشگاهی اغلب این باور اشتباه وجود دارد که «اشباح مارکس» ــ سخنرانیای که دریدا در کنفرانس ریورساید ارائه کرد ــ اولین درگیری و حمله او به مارکس و نظریه مارکسیستی است. این باور اشتباه مخصوصاً در فضای دانشگاههای آمریکا مرسوم است و آرا و اندیشه دریدا را به بیرون از حوزه تأثیر مارکس میراند. این روایت بیگمان بیشتر حاکی از این است که چگونه از فلسفۀ دریدا در آمریکا استقبال شد تا اینکه روایت کند چگونه کارِ او دستآخر به «اشباح مارکس» ختم شد. احتمالاً دریدا هم درصدد بود با یادآوری این نکته به مخاطبانِ عمدتاً آمریکاییاش، مبنی بر اینکه مارکسیسم برای او و همنسلانش قوْتِ روزانهشان است، مانع این بدفهمی و سوءتفاهم شود. او بهاجمال این مطلب را بیان کرد و گفت وسوسهای در طی این سخنرانی دست از سرش برنمیداشت که نمیخواست به آن میدان بدهد: وسوسۀ بازگویی یک خاطره:
میخواهم از تجربۀ مارکسیسم برای من (و برای برخی از همنسلهایم که آن را یک عمر با هم زیستیم)، از چهره پدرگونه مارکس، از شیوه مبارزه او با دیگر نسبتهای پدری-فرزندی در درون ما بگویم، از خواندن متنها و تفسیرهای جهانی بگویم که میراث مارکسیستی در آن مطلقاً و کاملاً معلوم و معیّن بود ــ و هنوز هم هست و خواهد بود.
وقتی دریدا ادعا میکند از نسبِ مارکس است، بههیچوجه لاف نمیزند. ادوارد بَرینگ در کتاب «دریدای جوان و فلسفه فرانسوی»، 1945-1968 تا حد زیادی جزئیاتِ خاطرهای را که دریدا در اینجا بسیار سریع آن را زنده میکند تکمیل میکند. بازسازی دقیق و بایگانیگونۀ برینگ از خط سیر فکری متقدمِ دریدا قویاً، و با جزئیاتی قابلتوجه، تصویر نسلی را تصدیق میکند که مارکس آن را، به شیوهای که خاصِ آن زمان و مکان بود، «مطلقاً و تماماً» تعیین کرده بود.
آن زمانِ خاصْ فرانسه پس از جنگ یعنی دهههای 1950 و 1960 و آن مکان هم دانشسرای عالی (اکول نرمال سوپریور) بود؛ یعنی مرکز آموزشیِ نخبهگرایانهای که فیلسوفان فرانسوی از دل آن بیرون میآمدند. دریدا سال 1952 در فضای والای دانشسرای عالی دانشجو شد و 1965 برای تدریس فلسفه به آنجا بازگشت. طبق اسنادی که برینگ فراهم آورده، نوعی مارکسیسم جزمی در اوایل دهه 1950 بر جریانهای روشنفکریِ دانشسرای عالی سیطره داشت. حتی حزب کمونیست فرانسه هم یک کانون دانشجویی در آنجا داشت که شدیداً فشار میآورد دانشجویان به آن ملحق شوند، در غیر این صورت، آنها را دشمن مردم خطاب میکرد. دیگر جریان قوی، که قطعاً کمتر رنگوبویی استالینیستی داشت، آمیزهای از آموزههای مسیحی و پدیدارشناسی بود؛ میدانیم که پدیدارشناسی مسیر فکری دریدا را تا آن دوران سمتوسو داده بود. ناگفته پیداست که این جریانها و گروههای شگلگرفتۀ پیرامون آنها مانعهالجمع بودند. همانطورکه برینگ هم خاطرنشان میکند، سال 1949 فرمانی از جانب پاپ صادر شد که همه اعضای احزابِ کمونیستی را تکفیر میکرد. اما دریدا به خاطر اینکه یک یهودی الجزایری بود و از قبل حداقل واجد شرایطی بود که در هر دو جریانْ بیگانه باشد، فشار بیشتری را از جانب کمونیستها حس میکرد که برای ملحقشدن به حزب و تسلیمشدن اعمال میکردند. دریدا سال 1989 در مصاحبهاش با اسپینکر به یاد میآورد:
در دورانی که در دانشسرای عالی دانشجو بودم، گروه کمونیستیِ دانشکده واقعاً سلطهگرا یعنی استالینیستی و هژمونیک بود. و برای کسی که چپ بود (آیا لازم است که یادآوری کنم من همیشه در جناح چپ بودهام؟) خیلی دشوار بود که فقط بهعنوان کمونیستی مخفی یا همقطار در نظر گرفته شود. بسیار سخت بود که به حزب ملحق نشوی.
سال 1965 که دریدا به دانشسرای عالی بازگشت، این تصویر تغییر چندانی نکرده بود. استالینیسم در آن زمان تا حد زیادی از یادها رفته بود، اما حزب کمونیست همچنان بر سر کار بود؛ عمدتاً به خاطر لویی آلتوسر، فیلسوف مارکسیست، که هم بر اعضای حزبِ دانشکده نفوذ داشت و هم بر کل جریان نظریِ حزب کمونیست فرانسه سلطه داشت. در نتیجه، دریدا با مشکلات مهیبی از جانب دانشجویانش مواجه شد که از او میخواستند از اظهارات آلتوسر دربارهی «گسست معرفتشناختی»ای که از قرار معلوم مارکسِ علمیِ متأخر را از مارکس اومانیستِ متقدم جدا میکرد دفاع کند. اما این تمایز، چنانکه دریدا آن را میفهمید، بیش از حد بر مفاهیم متافیزیکی مانند علم و تاریخ تکیه داشت و آثار مارکس را در دو طرف شکافی فرضی که الگوهای پیچیدهتر یا تعیینکنندهتر را پنهان کرده بود یکدست و همگن میکرد. پس از این بود که دریدا بنا گذاشت به اینکه اندیشهای گراماتولوژیکی را پروبال دهد که به خود متنِ آثار فلسفی پایبند باشد ــ خواه آثار هوسرل و روسو و نیچه باشد و خواه، بله، آثار مارکس.
بدینترتیب دریدا بار دیگر در برابر این خواست مقاومت میکرد که خوانشی مقبول و هژمونیک از مارکس ارائه کند. او از قبل میخواست «مارکس را به سبک و سیاق خودش بخواند»، بااینحال، در سراسر دهه 1970 و 1980 از اینکه مُهر خودش را بر قرائتی واسازانه از مارکس بزند پرهیز کرد. برخی محافلْ سکوت او در برابر مارکس را یک نقطه ابهام یا حتی حفرهای بزرگ تلقی میکردند. یکی از این محافل گروه تلکل (Tel Quel) بود که دریدا پس از انتشار موفقیتآمیزِ «درباره گراماتولوژی» به آن راه پیدا کرد. اما تلکل، مانند دانشسرای عالی، یک گروه مارکسیستیِ دوآتشه داشت و این محفل هم، مانند دانشجویان دریدا، او را تحت فشار میگذاشتند که درباره سکوتش در قبال مارکس پاسخگو باشد. دریدا در مصاحبهای طولانی، انتشاریافته بهسال 1971، مجبور شد در برابر سؤالات اساسیِ ژان لویی اودباین، که از اعضای تلکل بود، قضیه را توضیح دهد و اودباین در آخر از او پرسید: «آیا میتوانید بگویید چرا مدام به فروید و نیچه ارجاع میدهید، در حالی که ارجاع به مارکس و متون متعلق به ماتریالیست دیالکتیکی را به تعلیق درمیآورید (هرچند خود این تعلیق کاملاً خوانا است)؟» دریدا که گویی کمی آزردهخاطر شد، پاسخ طولانیاش را اینطور شروع کرد:
احتمالاً بتوانید تصور کنید که من کاملاً از این قضیه غافل نبودهام. البته همچنان باور دارم مادامی که شرایط برقراری این پیوندها یا صورتبندیها بهطور کامل مشخص نشده باشد، هیچ بهره و سودی ــ چه نظری و چه سیاسی ــ با تعجیل در این کار وجود نخواهد داشت. ... من همچنان بر این باورم که آن «خلأ»هایی که شما در اینجا به آنها اشاره کردید، صراحتاً برای مشخص کردن مختصاتِ نوعی تبیین نظری، که در هر صورت برای من هنوز در راه و مطرح است، در نظر گرفته شدهاند.
دریدا کوشید در ادامه پاسخش که حدوداً پنج صفحه است، برخی اصول را برای خوانش واسازانهی متون مارکسیستی مطرح کند؛ البته حرفش را ناگهان با یادآوری این نکته قطع کرد که «حرفهای بداهه در یک مصاحبه را نمیتوان جایگزین اثری مکتوب کرد.» دریدا حدوداً از بیش از بیست سال قبل آماده بود که این طرح کلیِ بداهه را سرانجام در «اشباح مارکس» تکمیل کند.
به هر حال، نه، او هم برای رخدادهای 1989 آماده نبود، هیچکس آماده نبود ــ حتی نه مارگارت تاچر یا رونالد ریگان که صرفاً درصدد بودند از رویدادهایی که نمیتوانستند بیشتر از دیگران پیشبینیشان کنند سود ببرند. این پیشبینیناپذیریْ معرف رویدادی است که درون آن «اشباح مارکس» تهنشین شد، درست مانند محلولی که حداقل به مدت چهل سال، در چهار دهه جنگ سرد، معلق مانده بود. دریدا برای اینکه درک فرارسیدن ناگهانیِ چیزی را که پیشبینی نشده بود تسهیل کند، در «اشباح مارکس» در پرانتزی با حالتی درددلمانند میگوید: («در 1981، وقتی در پراگ زندانی کسانی بودم که آن زمان در مسند قدرت بودند، با حسی سادهلوحانه که کموبیش به قطعیت پهلو میزد، به خودم گفتم: «این وحشیگری میتواند دستکم چندین قرن دوام بیاورد...»). این خاطره صاف و سادهْ دستگیری دریدا به خاطر حمل مواد مخدر را زنده میکند که از جانب دولت چک برنامهریزی شده بود و متعاقباً کنار گذاشته شد؛ و ضرورت توضیح دادنِ تأخیر یا شتاب معینی که بر تجربه زمانی تأثیر میگذارد باعث شده است که این خاطره برانگیخته شود. از آنجا که این تجربه زمانی ضرورتاً مشروط به رویدادهایی است که میتوانند از آن سبقت بگیرند، پس بهعنوان زمان حال با خودش همزمان نیست. هملت این ناهمزمانی را اینطور نامیده است: «زمان از مدار خود خارج گشته است» ــ عبارتی که سرلوحۀ «اشباح مارکس» هم هست ــ و دریدا آن را «شبحوارگی» (spectrality) مینامد.
بااینحال من نمیخواهم با شور و حرارت به بحثها و برهانهای «اشباح مارکس» بپردازم. هرکس میتواند شخصاً آنها را بخواند و، از این گذشته، اینجا جای این کار نیست. به مناسبتِ این بزرگداشت میخواهم شرحی بیاورم از آنچه خود شاهدش بودهام و میخواهم در خاطراتم کندوکاوی کنم تا برخی جزئیات را بازگویم. به خیالم بتوانم دوباره داستانِ ایامی را که مشغول ترجمه «اشباح مارکس» بودم بگویم که همزمان ترجمه را برای دریدا ارسال میکردم و او هم با دستگاه چاپگر خودش آن را چاپ میکرد که بخواند. دریدا عادت داشت تند بنویسد، اما این بار وقت تنگ بود. این چیزی است که مخصوصاً به یاد دارم: وقت تنگ بود ــ تقریباً داشت به سر میآمد. اهداییۀ دریدا در آغازِ «اشباح مارکس» به کریس هانی، رئیس حزب کمونیست آفریقای جنوبی، معیار خوبی است برای اینکه این نفسنفس زدن و تعجیل را بسنجیم که همهچیز با آن اتفاق افتاد؛ این اهداییه را دریدا یک هفته بعد از قتل هانی، در دهم آوریل 1993، و از همین رو چند روز پیش از برگزاری کنفرانس «مارکسیسم به کجا میرود؟» نوشت. این اهداییه را نیز میتوان معیاری محسوب کرد برای اینکه چگونه «اشباح مارکس» بههمراه این رویدادها پدید آمد ــ چه در پی آنها وقتی درست مثل قتل کریس هانی تراژیک بودند و چه اضطراب برای ملاقات با کسی که میدانست چه رویدادهایی در راهاند.
بنابراین آمیزهای از تأخیر و تهنشین شدن و نیز ترکیبی از تعویق و تعجیل بود که «اشباح مارکس» را پدید آورْد. این اثر به دنبال شتابِ ناگهانی و پیشبینیناپذیرِ اتفاقاتی در برلین و مسکو و پراگ و ورشو و سارایوو و دیگر جاها از حالت تعلیق طولانیاش درآمد و تهنشین شد. دریدا خاطرنشان میکند اینها اتفاقاتی بودند که «با ضرباهنگی از راه رسیدند که کسی در جهان نمیتوانست آنها را پیشاپیش، حتی چند ماه قبل از رخ دادنشان، محاسبه کند.» به بیانی دیگر، تمام دنیا ــ مانند فیلسوف زندانی ما در 1981 ــ از روی سادگی خیال میکردند که «این میتواند چندین قرن دوام بیاورد...»
برگردیم حدوداً به یک دهه جلوتر ــ به دهم فوریه 1990: اولین بار که دریدا برای سخنرانی به مسکو دعوت میشد. میزبانانش فیلسوفان جوانی بودند که با آکادمی علوم شوروی همکاری داشتند. هرچند کسی نمیتوانست دقیقاً آن را پیشبینی کند، آزمایش فضای بازِ (glasnost) گورباچف که سال 1986 آغاز شده بود، در حال به پایان رسیدن بود. یک سال بعد از بازدید دریدا، در 1991، ضربهای باعث شد که تلاشهای گورباچف برای نجات شوروی از طریق پرسترویکا به ثمر بنشیند. پرسترویکا را به خاطر دارید؟ خب، پس لابد به یاد دارید که چگونه این نامِ ترجمهناپذیر نامی شد برای آن دوره و وقایع همراهش. همهمان یاد گرفتهایم که چگونه (کموبیش) پرسترویکا را تلفظ کنیم. این واژه حتی در 1989 وارد ویراست دومِ فرهنگ انگلیسی آکسفورد شد: «در جماهیر شوروی سابق: بازسازی یا اصلاحِ نظام اقتصادی و سیاسی. همچنین: دورهای که در طی آن این بازسازی در حال اجرا بود. قیاس کنید با Glasnost»؛ و روزنامه «واشنگتنپست» اولین بار در 1986 این اصطلاح را به کار برد که بهدرستی معرف این رویداد بود: «اگر واژهها بتوانند توصیفگر یک دوران باشند، پس پرسترویکا از همان روز گشایشِ کنگره حزب کمونیست در روز سهشنبه که رهبر شوروی، میخاییل گورباچف، وارد مرحلۀ سرنوشتساز از رهبریاش میشود واژهای کلیدی است.»
بدینترتیب دریدا در این لحظۀ دورانساز به مسکو سفر کرد. بعداً او بهکوتاهی از این سفر نوشت، بهویژه در متنی که عنوانِ انگلیسیاش یادآور جمله یکی از ترانههای گروه بیتلز است: «بازگشت از اتحاد جماهیر شوروی». در میان چندین حکایتِ دستاولی که دریدا در آن متن بازمیگوید، اشاره میکند به اینکه «چند نفر از همصحبتانم... به من گفتند که به نظرشان بهترین ترجمه برای واژه پرسترویکا ــ ترجمهای که ایشان بین خودشان به کار میبردند ــ’’واسازی‘‘ (deconstruction) است.» و خاطرنشان میکند که چگونه یک همکار دانشگاهیِ شورویایی حتی به او گفته است: «واسازی؟ همین شورویِ امروز است.» بنابراین پرسترویکا رفتهرفته یکی دیگر از نامهای واسازی شد (و دریدا هم همیشه روی نامهای دیگر واسازی اصرار داشت). تا 1993، اتحاد جماهیر شوروی که خود را و، همراه با آن، همه کشورهای اروپای شرقی را واسازی کرده بود، جای تعجب نیست که از بهاصطلاح «پدر واسازی» دعوت شود تا به پرسشِ «مارکسیسم به کجا میرود؟» پاسخ دهد. برنْد مگنوس و استفن کالنبرگ ــ برگزارکنندگان کنفرانس ــ آن را اینگونه توضیح میدهند:
به همین اندازه برایمان مهم بود که گردهماییای ترتیب بدهیم که در آن یکی از مشهورترین و تأثیرگذارترین فیلسوفان معاصر یعنی ژاک دریدا تأملاتش را درباره موضوع کنفرانس ارائه کند؛ کاری که او تا حالا به سیاقی منسجم و نظاممند نکرده بود. گمان میکردیم که تأملات منسجم دریدا درباره مارکس جذاب و دارای اهمیت تاریخی باشد.
دریدا در همان گفتوگویش با اسپرینکر در 1989 اعتراف کرد که «بلندپروازی و جاهطلبیام (که چهبسا افراطی هم باشد) این است که خوانشی جدید از مارکس ارائه کنم.» خوانشی که دریدا بیست سال پیش [در 1993] ارائه کرد، خوانشی بود از مارکسی تسخیرشده و تسخیرکننده؛ مارکسی که بهگفته دریدا ما باید مدام در آینده دست به دامان اشباحش شویم ــ حتی خود اشباحش را همانا آینده در نظر بگیریم. زیرا پیشفرضِ این خوانش جدید این است که اشباح از آیندهای بازمیگردند که دیگر حاضر نیست و بهاندازۀ گذشته شبحوار است. خوب است این نکته را امروزه به یاد داشته باشیم تا کتاب «اشباح مارکس» را با چیزی که بهراحتی [با دعوی «پایان تاریخ» و پیروزی لیبرالدموکراسی] دفنش کردند اشتباه نگیریم.
منبع: sharghdaily-928327