پدرم قریب دو سال با سرطان مبارزه کرد. وقتی فهمیدیم سرطان دارد که بیماری چنگ انداخته بود بر شکم و کبدش. به عبارتی دیر شده بود؛ خیلی دیر. با «کنسرکولون متاستاتیک وخیمی» روبرو بودیم که هر روز بیشتر از قبل تازیانه میزد بر پیکر نحیفش. روزهای پایانی اما زرد شده بود؛ عین زردچوبه. حتی سفیدی چشمانش دیگر فروغ نداشت. انگار سلولهای سرطانی در نبردی ناجوانمردانه به پیروزی نزدیک تر شده بودند و پدر در مرز بین مرگ و زندگی قدم برمی داشت. حالا دیگر هر وقت به زندگی برمیگشت با حرکت پلکهایش حرف میزد. کنار تختش نشسته بودم و دستان نحیفش را میگرفتم و مزه شوری اشکهایم را حس میکردم. چشمهایش اگر باز میشد برایش اخبار را میخواندم و از شنیدن برخیشان به نشانه تعجب، ابروهایش بالا میرفت. چینهای کنار چشمهایش جای ثابتشان را پیدا کرده بود و موهایش پرپشتتر از زمانی شده بود که داروهای شیمیایی به جنگ سلولهای بدخیم میرفتند. بالای سر تختش نشسته بودم که گفت عاطفه بیا و این شد آخرین کلامش.
نمیدانم چرا صدایم زد. نمیدانم میخواست چه بگوید و این سئوالها تا آخرعمرم بیپاسخ خواهد ماند. دستانش را بوسیدم و گفتم بله باباجانم من اینجا هستم. اما او به نقطهای خیره ماند. هیچ چیز نمیخواست. هیچوقت هیچچیز نمیخواست. گفتم بابا ریشهایت را بتراشم و منتظر بودم بشنود و با پلکش به من اجازه دهد. من دوازده ساعت پایان زندگی پدر، طور دیگری بودم. انگار بعد از دو سال، بیماری پدر برایم جدی شده بود و آماده فروپاشی بودم چراکه تحمل جدایی از پدر را نداشتم. نمیدانم چرا مدام به او میگفتم قوی باش، نفس بکش. نمیدانم با شنیدن این حرفها پیش خودش چه فکری میکرد. او عاشق زندگی بود. او عاشق ما بود و برای لحظه لحظه زندگی ارزش قائل بود. انگار بزرگترین فلسفه ی زندگی پدرم این بود که همه به مراقبتش نیاز دارند الا خودش.
برای او همه انسانها حکم دانشآموزانش را داشتند که میبایست مراقبشان باشد اما امکان نداشت هیچوقت چیزی از کسی بخواهد، این را زمانی بیشتر فهمیدم که دانشآموزان دهه هفتادیاش خودشان را به مراسم ختمش رساندند و در بیانیهای از رابطه معلمی و شاگردی گفتند و نقشی که پدرم به عنوان معلم در زندگیشان داشت.
دستم را از روی سرش برداشتم. سرم درد نمیکرد. یادم افتاد به روزی که قرار شد تودههای بدخیم از روده و کبدش برداشته شود و پزشکش به ما گفت همه شکم درگیر است و کاری از دست ما برنمیآید! خودش نمیدانست مثلا. فقط رو به من کرد و گفت دست به کبدم نگذاشتند! درسته؟ و من با نگاهی متعجبانه گفتم چه حرفی است میزنی و او نگاهی به سِرُم آب نمک انداخت و گفت نه به آی سی یو رفتم و نه به سرم خون تزریق کردند و من بغضم را خوردم تا اشکم سرازیر نشود، نهایت مراقبت ما همین بود که نگذاریم بفهمد کار از کار گذشته تا روحیهاش حفظ شود و مبارزه کند. فارغ از اینکه دلیل او برای ادامه حیات در عشق به زندگی نهفته بود و خودش از همه چیز با خبر بود.
حالا دیگر چند ماهی میشد که از شیمیدرمانی خبری نبود و ما پناه آورده بودیم به طب تسکینی. سرفههای خلطآور پدر و نفسی که نای حرفزدن نداشت خبر از درگیری ریه میداد. از غذاخوردن افتاده بود و روزبهروز استخوانیتر میشد. تعطیلات نیمه خرداد بود که گفت مرا ببر کنار زایندهرود. در اساطیر آمده که مردگان هنگام مرگ از رودخانهها عبور میکنند. قرص ماه نزدیکتر از همیشه به زمین بود و نور مهتاب تابیده بود به چهره استخوانی پدر که گل صورتی محمدی را بو میکرد و حواسش به همه ما بود که از او عکس میگرفتیم. کنارش نشستم و گیلاسهای شسته شده را در بشقاب گذاشتم و گفتم بابا، زایندهرود را بستند برای همین پر از پشه است.
پرسید حتی اینجا هم! گفتم بله برای اینکه توربینها از مدار خارج نشود. آهی کشید و گفت به پایان سفر نزدیکم. میبینی چقدر عمر سفر کوتاه است و چشمانش را بست و به خواب رفت.