روز پرکاری پیش رو داشت. ساعت هشدار گوشی را روی شش ونیم صبح تنظیم کرده بود. نیم ساعت زودتر از آن ساعت بیدار شد. صبحانهاش را خورد و ظرفها را شست و برای بیرون رفتن آماده شد.
خیابان هنوز خلوت بود و ماشینهای کمی در آن تردد داشتند. نسیم خنک اوایل خرداد میوزید و خبری از بوق و دود و سروصدا نبود. جز نانواییها و سوپریها فروشگاههای دیگر هنوز بسته بودند. مغازه حلیم و عدسفروشی سر کوچهشان چند مشتری داشت. ایستگاههای اتوبوس هم خلوت از مسافر بودند.
رودخانه هم در این صبح خنک با آب کمحجمی که داشت بر زیبایی این صبح شهر میافزود. دلش میخواست از ماشین پیاده میشد و به یاد همه آن پیادهرویهای خوش و طولانی که در کنار رودخانه داشت، پیاده میرفت و ریههایش را پر از هوای تازه بی دود میکرد. به فکر بستهشدن همین اندک آب رودخانه تا چند روز دیگر چندان فرصت نداد و سعی کرد از همین لحظه جاری بودن آن لذت ببرد.
شهر هنوز داشت نفسهای آرام ساعتهای نخست روز را میکشید و آماده هیاهو و دودودم و سروصدا میشد. دلش میخواست در خیابانهای خلوت و بی ترافیک این وقت صبح با ماشین براند و از این خیابان به آن خیابان برود؛ اما باید به کارهای این روز پرمشغلهاش میرسید.
به خیابانی رسید که در آن کاری داشت. از دیدن این همه جای پارک خوشحال شد. لحظهای تصویر خیابانهای شلوغ که جایی برای پارک ماشین نداشتند به ذهنش آمد، زود آن تصویر را کنار گذاشت و به همین لحظه خیابان خلوت با جای پارک فراوان نگاه کرد.
کارش را که انجام داد سوار ماشین شد. جای پارکها کم شده بود و خیابان کمکم داشت شلوغ میشد. کار بعدیاش چند خیابان بالاتر بود. در این خیابان هم جای پارک هنوز بود، ماشین را پارک کرد و به سراغ انجام کارش رفت.
کار بعدی مسافت نسبتا زیادی از این خیابان داشت. خیابان دیگر شلوغ شده بود و دودودم و سروصدای ماشینها جان گرفته بود. ایستگاههای شلوغ و اتوبوسها پرمسافر بودند. بسیاری از فروشگاهها کارشان را شروع کرده بودند و شهر این روز پرهیاهوی دیگرش را آغاز کرده بود.
به خیابانی رسید که در آن کار داشت. ماشینهای زیادی این طرف و آن طرف خیابان پارک بود و جای خالی نبود. کمی بالاتر رفت تا شاید جایی پیدا کند؛ اما جای پارکی نبود. دوباره دور زد و به نزدیک محلی رفت که کار داشت. از پیداکردن جای پارک ناامید بود که ناگهان ماشینی از پارک بیرون آمد و جایی پیدا کرد. خوشحال ماشین را پارک کرد و سراغ کارش رفت.
دیگر کارهایش تمام شده بود و داشت به خانه میرفت. شهر در اوج شلوغی و ترافیک بود و او با حسرت تصویر شهر آرام چند ساعت پیش را لحظاتی تصور کرد و برگشت به تصویر پیش روی این لحظه از شهر شلوغ و پرهیاهو.
وقتی خیابان هنوز نفس میکشد
روز پرکاری پیش رو داشت. ساعت هشدار گوشی را روی شش ونیم صبح تنظیم کرده بود. نیم ساعت زودتر از آن ساعت بیدار شد. صبحانهاش را خورد و ظرفها را شست و برای بیرون رفتن آماده شد.
بیشتر بخوانید
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران