hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رویداد > ایموجی‌درمانی از ایده تا عمل

ایموجی‌درمانی از ایده تا عمل

در اتاقش را که باز می‌کنم با چشمان بهت‌زده بی‌حرکت می‌ایستم. نمی‌دانم چند ایموجی از درودیوار اتاق آویزان شده و چند تا روی هر شی این اتاق چسبانده شده است.

در اتاقش را که باز می‌کنم با چشمان بهت‌زده بی‌حرکت می‌ایستم. نمی‌دانم چند ایموجی از درودیوار اتاق آویزان شده و چند تا روی هر شی این اتاق چسبانده شده است. انگار وارد دنیای ایموجی‌ها شده‌ام و آنها از سر و کولم بالا می‌روند. خودش هم با آن لبخند کش‌دار روی لبانش دست‌کمی از یک ایموجی ندارد. مانده‌ام وارد اتاق بشوم یا نه؟ اصلا جایی برای من در آن پیدا می‌شود؟
از روی تخت بلند می‌شود و می‌نشیند و لبخند کش‌دارتری تحویلم می‌دهد. عروسک زردرنگی که ایموجی بوسه روی آن است را از روی صندلی کنار تخت برمی‌دارد و تعارف می‌کند که بنشینم. 
می‌پرسم قصه این‌همه ایموجی‌های آویزان چیست؟ از فلاسک روی میز توی لیوانی که عکس چند ایموجی روی آن نقش بسته، چایی می‌ریزد، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید که دارد ایموجی‌درمانی می‌کند. می‌گویم که ایموجی‌درمانی دیگر چه صیغه‌ای است؟ دانش جدیدی است؟ می‌گوید که ابداع خودش است و خودش برای خودش تجویز کرده تا مدتی با ایموجی‌ها سر کند تا حالش بهتر شود.
به گمانم حالاست که شروع کند از روانشناسی شکلک‌ها و فواید آنها حرف‌زدن. من اصلا حوصله این بحث‌ها را ندارم و از بس در این اتاق ایموجی دیده‌ام دیگر نمی‌خواهم کلمه‌ای درباره آنها بشنوم. اصلا ایموجی‌ها آمده‌اند تا ما با شکل و تصویر حرف بزنیم! خوشبختانه بحثی فلسفی و روانشناسی طرح نمی‌شود و او به بازگویی داستان این ایده ایموجی درمانی‌اش اکتفا می‌کند. «دو تا سر کلیدی زرد که ایموجی لبخند بودند و گوشه لبشان یک قلب کوچک قرمز داشتند توی اتاقم زده بودم که کلیدها و ماسک و از این‌جور چیزها را از آنها آویزان می‌کردم. هروقت چشمم به آنها می‌افتاد داشتند می‌خندیدند. اگر حالم خوب بود من هم با لبخندی کشدار جوابشان می‌دادم و اگر حال‌وحوصله نداشتم از این خنده مسخره‌شان لجم می‌گرفت و ناسزایی هم نثارشان می‌کردم. یک شب حالم خیلی بد بود. سرم سنگین بود و هی دور اتاق می‌چرخیدم و مدام چشمم می‌افتاد به این دو شکلک مسخره که نیششان باز بود و انگار مرا مسخره می‌کردند. افتادم به جانشان تا بکنم و از پنجره پرتشان کنم توی خیابان، اما فایده‌ای نداشت. آن‌قدر محکم به دیوار چسبیده بودند که کنده نمی‌شدند. خسته شدم و دراز کشیدم روی تخت و ظل زدم به یکی‌شان که بالای تخت بود. او می‌خندید و من نگاه می‌کردم و فحشش می‌دادم. فایده‌ای نداشت، ادایشان را درآوردم و من هم لبخند کشداری نشاندم روی لب‌هایم و همین‌طور ادامه دادم. یک‌دفعه حالم خوب شد و دیگر دلم نمی‌خواست از آن حالت لبخند بیرون بیایم. با همان حالت خوابم برد. صبح هم که از خواب بیدار شدم ناخودآگاه خندیدم. خوشم آمد از این ایموجی‌های لبخند که در هر حالت می‌بینمشان می‌خندند. بعد این ایده به ذهنم آمد که مدتی با ایموجی‌های مثبت و شاد زندگی کنم. چند روزی است که اتاقم را پر از آنها کرده‌ام و باور کن حالم بهتر است الان.»

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نویسنده
لیلا شهبازیان
لیلا شهبازیان

نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد