سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار (11 دی 1285 – 27 شهریور 1367) شاعر تبریزی است که در ادامه به مناسبت «روز شعر و ادب فارسی» که به علت درگذشت شهریار نام گذاری شده است گلچینی از اشعار عاشقانه وی را گردآوری کرده ایم که امیدواریم از خواندن این اشعار زیبا و دلنشین لذت ببرید.
شعر عاشقانه شهریار به ثریا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شعر عاشقانه شهریار کوتاه
فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز
خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز
در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم
پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز
شعر عاشقانه شهریار
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
شعر عاشقانه شهریار
گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
شعر شهریار برای همسرش
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شعر شهریار در مورد جوانی
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
اشعار عاشقانه زیبای شهریار
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از من
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاووشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یا رب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
شعر عاشقانه کوتاه شهریار
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
اشعار عاشقانه شهریار
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
اشعار عاشقانه بلند شهریار
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
اشعار عاشقانه از شهریار
از غم جدا مشو که غنا میدهد به دل
امّا چه غم،غمی که خدا میدهد به دل
شعر عاشقانه شهریار درباره جوانی
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
شعر عاشقانه شهریار
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمده ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای
می تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده ای
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبر کردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی
شعر کوتاه عاشقانه شهریار
روزگار اینسان که خواهد بیکس وتنها مرا
سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من
شعر عاشقانه شهریار جوانی
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می کنند با غم بی هم زبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
اشعار عاشقانه شهریار
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی
منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم
توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی
بیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی
بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی
منت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی
اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی
هزار درد فرستادیم به جان لیکن
چو آمدی همه آن دردها دوا کردی
کلید گنج غزلهای شهریار توئی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی
شعر جدایی شهریار
ان شب که شد زندگی ما اغاز
اغاز شدافسانه این سوز و گداز
دادند به ما دلی و گفتند بسوز
دیدند که سوختیم گفتند بساز