بخشهایی از مصاحبه را می خوانید:
زهرا چند سالته و کجا متولد شدی؟
متولد سال 79 هستم ودر شمال به دنیا اومدم اما از بد حادثه الآن دروازه غار زندگی میکنم.
چند سالگی ازدواج کردی و چه جوری با شوهرت آشنا شدی .کمی از شوهرت بگو؟
هنوز 13 سالم کامل نشده بود که ازدواج کردم، سنم اون موقع کم بود محضرداره سه میلیون تومن از شوهرم پول گرفت منو صیغه 99 ساله کرد بعدش که بزرگتر شدم عقدم کرد، شوهرم تو دروازه غار مواد فروشی میکرد تا اینکه یه روز منو میبینه و به یکی از فامیلامون پول میده تا براش شماره منو پیدا کنه که اونم خدا لعنتش کنه این کارو براش انجام میده .بعد از اینکه شماره منو پیدا کرد مدتی باهم دوست بودیم منم که دل خوشی از خونه و خونوادم نداشتم با سعید فرار کردم. تو فرهنگ غربتنشینا وقتی یه دختر و پسر با هم فرار کنن یعنی اینکه زن و شوهرن. سعید اون موقع 25 سالش بود و از غربتیها هم نبود. منم که دوست داشتم با یکی به غیر از غربتیها ازدواج کنم. آخه از خود غربتی هام خواستگار داشتم اما دوست نداشتم با اونا وصلت کنم برای همین سعید را انتخاب کردم. سعیدم قبل از اینکه ازدواج کنم تو دروازه غار موادفروشی میکرد اما کلی باهاش حرف زدم که دیگه این کارو انجام نده.
سعید به حرفت گوش داد، مواد فروشی رو کنار گذاشت؟
آره مواد فروشی را کنار گذاشت و با ماشین کار میکرد اما الآن چیزی که منو اذیت میکنه اینه که سعید به الکل اعتیاد پیدا کرده و هر وقت میخوره منو کتک میزنه و اذیت میکنه. همین هفته پیش بود که دوباره زیاده روی کرده بود که باهم دعوامون شد، منم زدم شیشههای خونه رو شکوندم، بخیههای دستم هم به خاطر دعوای اون روزه.
چرا راه فرار رو برای ازدواجت انتخاب کردی؟
غربتیهای دروازه غار که بیشترشون از جاهای مختلف کشورند قضیه فرار بین بچه هاشون طبیعیه چون که اگر خواستگار بیاد جهیزیه و مهریه سنگین باید رد و بدل بشه این وسط بچهها هستن که تحت فشارن چون خونوادهها زیر بار این هزینهها نمیرن و بچهها خودشون باید پول اینجور چیزا رو جور کنن برای همین دختر پسرای غربتی راه فرار رو برای ازدواج انتخاب میکنن .اما من با همه دخترای غربتی فرق میکنم ولی چون بابای ناتنی داشتم یه شرایطی پیش اومد که مجبور شدم فرار کنم و تن به این جور ازدواج بدم.
وقتی وارد خانواده شوهرت شدی چون از فرهنگ غربتیا بودی اونا راحت تو رو قبول کردند؟
نه خانواده شوهرم خیلی اذیتم کردند مخصوصاً برادرشوهر و جاریم، سعید پول نداشت خونه جدا بگیره مجبور شدم با جاریم تو یه خونه زندگی کنم، غذا پختن بلد نبودم اما کارای دیگه رو چرا. جاریم اذیتم میکرد و هر روز بهم دستور میداد، لباسای خودش و شوهرشم میداد من بشورم با همه این کارایی که انجام میدادم باز پیش شوهرم زیرآبمو میزد و میگفت این اصلاً کار نمیکنه. منم کوچیک بودم و نمیفهمیدم باید از خودم دفاع کنم، شوهرم که فقط منو کتک میزد و میگفت تو دروغ میگی و هیچ کاری نمیکنی تا اینکه وقتی بزرگتر شدم و عقلم رسید یه روز به شوهرم گفتم یه بار وسط روز بیا خونه ببین من دارم چیکار میکنم. اونم همین کارو کرد یه بار وسط روز اومد خونه دید من دارم ظرفا رو تو حیاط با آب سرد میشورم آخه جاریم نمیذاشت تو خونه با آب گرم ظرفا و لباسارو بشورم همین شد که شوهرم گفت باید خونه جدا بگیریم البته بگم من یه خواهرشوهر دارم و سه تا برادرشوهر که به غیر از جاری و برادرشوهرم، خواهرشوهرم هم خیلی منو اذیت میکرد چون من غربتی بودم میگفت این آبروی ما رو برده باید طلاقش بدی و همش میخواست کاری کنه که سعید منو طلاق بده، همش میگفت اینو ببر بذار خونه مامانش.
تا حالا شده با اینکه ازدواج کردی باز دلت بخواد بچگی کنی و اسباب بازی داشته باشی؟
باورتون میشه اوایل ازدواجم یواشکی همش عروسک بازی میکردم یه عروسک برای خودم خریده بودم وقتی هیچ کس خونه نبود باهاش بازی میکردم. قبل ازدواجم هر وقت پول خوبی درمی آوردم مامانم بهم اجازه میداد برم تو کوچه یکی دو ساعت بازی کنم اما من هیچ وقت درست و حسابی بچگی نکردم اسباب بازی هم نداشتم.
تو چه سنی صاحب بچه شدی؟
16 سالگی بچه دار شدم، پسرم الآن سه سالشه.
بچهداری بلد بودی یا اینکه مامانت و اطرافیان تو نگهداری از بچه کمکت میکردند؟
مامان و شوهرم روز اول تولد پسرم باهم دعوا کردن و مامانم منو رها کرد و رفت، منم تنها موندم دیگه خودم یاد گرفتم. وقتی تو شرایط سخت قرار میگیری یاد میگیری دیگه ولی یه چیز جالب بگم من اول فکر میکردم بچهام هم مثل عروسک میمونه و ده دقیقه ده دقیقه لباساشو عوض میکردم .
دوستداری دوباره بچه دار بشی، اگر دختر داشته باشی چی، اجازه میدادی تو سن پایین مثل خودت ازدواج کنه؟
دیگه که بچه نمیخوام، اما اگه بچم دختر بود هیچ وقت اجازه نمیدادم تو سن پایین ازدواج کنه کمکش میکردم درس بخونه شغل داشته باشه دستش تو جیب خودش باشه، خودم از بچگی کار کردم خرج خودم و خونوادمو میدادم، سرچهارراهها کار میکردم خودکفا شدم مثل مرد بار اومدم نه مثل یه زن.
الانم دوباره کار میکنی یا اینکه فقط مشغول خونهداری هستی؟
دوباره نزدیک دو ساله که کار میکنم اما نه سر چهارراهها، تو یه تولیدی کار میکنم.
شوهرت با کار کردن تو مشکلی نداره؟
چرا اول شوهرم خیلی مشکل داشت و میگفت چرا میخوای کار کنی اما بیشتر به خاطر تنهایی و سرگرمی دلم میخواست کار کنم، آخه شوهرم با خانوادم درگیره به خاطر همین من تنهام. خانواده من سعیدو نمیخوان خانواده اونم منو نمیخوان برای همین احساس تنهایی میکنم البته بگما شوهرم خرجی هم به من نمیداد حتی چند بار به سرم زد دوباره برم سرچهارراهها کار کنم ولی بعدش پشیمون شدم چون نمیخوام مثل غربتیا باشم.
تو خونوادت فقط تو دوست نداری مثل غربتیا باشی یا بقیه هم مثل تو فکر میکنن؟
بابام آدم خیلی خوبی بود دوست نداشت با غربتیا زندگی کنیم برای همین تا زنده بود ما گرمسار زندگی میکردیم. بابام که فوت کرد همه چی بهم ریخت مامانم سه چهار ماه بعد مردن بابام گفت میخواد با یه مرد افغان شوهر کنه من هفت سالم بود اما دو بار قرص خوردم یه بارم وایتکس خوردم تا مامانمو پشیمون کنم ولی کار خودشو کرد.
مامانت بابت ازدواج تو و خواهرت از شوهراتونم پول گرفته؟
آره از شوهر من 11 میلیون تومن گرفتن، از شوهر خواهرم سه میلیون تومن.
چرا از شوهر خواهرت کمتر پول گرفتن، تو و خواهرت مهریه تون چیه و چی جهیزیه با خودتون بردین؟
شوهر خواهرم چون هم طایفه خودمونه ازش کمتر پول گرفتن اما شوهر من چون غریبه بود برای همین ازش بیشتر پول گرفتن، جهیزیه که نه من نه خواهرم هیچ کدوم نبردیم ولی مهریهام 14 تا سکه بود هیچ کدوم مونم عروسی نگرفتیم، ما اگه مامانم ازدواج نمیکرد شرایط بهتری داشتیم مجبور نمیشدیم یک کارایی رو انجام بدیم که دلمون نمیخواست همش تقصیر مامانمه اما اینو هیچ وقت به خودش نگفتم.
تو که خودت تو سن پایین ازدواج کرده بودی و این همه اذیت شده بودی چرا سعی نکردی جلوی ازدواج خواهرتو بگیری؟
برای خواهرم تلاش کردم ازدواج نکنه اما فایده نداشت، خواهرم خسته شده بود از اینکه کار کنه و یه گردن کلفت دستمزدشو بخوره تازه شبا هم کتک بخوره و با چشم گریون بخوابه البته اینم بگما خواهرم الآن گیر بدترش افتاده باید همش بره سر چهارراه کار کنه و پولشو بده به شوهرش، بچههای غربتی هیچ کدوم دوست ندارن این کارو بکنن اما مجبورن، بچههای غربتی به دنیا میان روشون مهر میخوره گدایی کنن تا موقعی که پدر و مادرا اینطوری فکر میکنن بچهها مجبورن اینجوری زندگی کنن.
اگر به عقب برمی گشتی بازم از خونه فرار میکردی؟
الان که تو دروازه غار زندگی میکنی نگران آینده پسرت نیستی ؟
دروازه غار زندگی میکنم ولی از اینجا میخوام برم، پسرم یه معتاد کنار خیابون میبینه ازم میپرسه اینا چیکار میکنن دلم نمیخواد اونم آینده اش مثل خودم خراب بشه برای همین میخوام از این محله دور بشم اینجا پر معتاده.
زهرا چند سالته و کجا متولد شدی؟
متولد سال 79 هستم ودر شمال به دنیا اومدم اما از بد حادثه الآن دروازه غار زندگی میکنم.
چند سالگی ازدواج کردی و چه جوری با شوهرت آشنا شدی .کمی از شوهرت بگو؟
هنوز 13 سالم کامل نشده بود که ازدواج کردم، سنم اون موقع کم بود محضرداره سه میلیون تومن از شوهرم پول گرفت منو صیغه 99 ساله کرد بعدش که بزرگتر شدم عقدم کرد، شوهرم تو دروازه غار مواد فروشی میکرد تا اینکه یه روز منو میبینه و به یکی از فامیلامون پول میده تا براش شماره منو پیدا کنه که اونم خدا لعنتش کنه این کارو براش انجام میده .بعد از اینکه شماره منو پیدا کرد مدتی باهم دوست بودیم منم که دل خوشی از خونه و خونوادم نداشتم با سعید فرار کردم. تو فرهنگ غربتنشینا وقتی یه دختر و پسر با هم فرار کنن یعنی اینکه زن و شوهرن. سعید اون موقع 25 سالش بود و از غربتیها هم نبود. منم که دوست داشتم با یکی به غیر از غربتیها ازدواج کنم. آخه از خود غربتی هام خواستگار داشتم اما دوست نداشتم با اونا وصلت کنم برای همین سعید را انتخاب کردم. سعیدم قبل از اینکه ازدواج کنم تو دروازه غار موادفروشی میکرد اما کلی باهاش حرف زدم که دیگه این کارو انجام نده.
سعید به حرفت گوش داد، مواد فروشی رو کنار گذاشت؟
آره مواد فروشی را کنار گذاشت و با ماشین کار میکرد اما الآن چیزی که منو اذیت میکنه اینه که سعید به الکل اعتیاد پیدا کرده و هر وقت میخوره منو کتک میزنه و اذیت میکنه. همین هفته پیش بود که دوباره زیاده روی کرده بود که باهم دعوامون شد، منم زدم شیشههای خونه رو شکوندم، بخیههای دستم هم به خاطر دعوای اون روزه.
چرا راه فرار رو برای ازدواجت انتخاب کردی؟
غربتیهای دروازه غار که بیشترشون از جاهای مختلف کشورند قضیه فرار بین بچه هاشون طبیعیه چون که اگر خواستگار بیاد جهیزیه و مهریه سنگین باید رد و بدل بشه این وسط بچهها هستن که تحت فشارن چون خونوادهها زیر بار این هزینهها نمیرن و بچهها خودشون باید پول اینجور چیزا رو جور کنن برای همین دختر پسرای غربتی راه فرار رو برای ازدواج انتخاب میکنن .اما من با همه دخترای غربتی فرق میکنم ولی چون بابای ناتنی داشتم یه شرایطی پیش اومد که مجبور شدم فرار کنم و تن به این جور ازدواج بدم.
وقتی وارد خانواده شوهرت شدی چون از فرهنگ غربتیا بودی اونا راحت تو رو قبول کردند؟
نه خانواده شوهرم خیلی اذیتم کردند مخصوصاً برادرشوهر و جاریم، سعید پول نداشت خونه جدا بگیره مجبور شدم با جاریم تو یه خونه زندگی کنم، غذا پختن بلد نبودم اما کارای دیگه رو چرا. جاریم اذیتم میکرد و هر روز بهم دستور میداد، لباسای خودش و شوهرشم میداد من بشورم با همه این کارایی که انجام میدادم باز پیش شوهرم زیرآبمو میزد و میگفت این اصلاً کار نمیکنه. منم کوچیک بودم و نمیفهمیدم باید از خودم دفاع کنم، شوهرم که فقط منو کتک میزد و میگفت تو دروغ میگی و هیچ کاری نمیکنی تا اینکه وقتی بزرگتر شدم و عقلم رسید یه روز به شوهرم گفتم یه بار وسط روز بیا خونه ببین من دارم چیکار میکنم. اونم همین کارو کرد یه بار وسط روز اومد خونه دید من دارم ظرفا رو تو حیاط با آب سرد میشورم آخه جاریم نمیذاشت تو خونه با آب گرم ظرفا و لباسارو بشورم همین شد که شوهرم گفت باید خونه جدا بگیریم البته بگم من یه خواهرشوهر دارم و سه تا برادرشوهر که به غیر از جاری و برادرشوهرم، خواهرشوهرم هم خیلی منو اذیت میکرد چون من غربتی بودم میگفت این آبروی ما رو برده باید طلاقش بدی و همش میخواست کاری کنه که سعید منو طلاق بده، همش میگفت اینو ببر بذار خونه مامانش.
تا حالا شده با اینکه ازدواج کردی باز دلت بخواد بچگی کنی و اسباب بازی داشته باشی؟
باورتون میشه اوایل ازدواجم یواشکی همش عروسک بازی میکردم یه عروسک برای خودم خریده بودم وقتی هیچ کس خونه نبود باهاش بازی میکردم. قبل ازدواجم هر وقت پول خوبی درمی آوردم مامانم بهم اجازه میداد برم تو کوچه یکی دو ساعت بازی کنم اما من هیچ وقت درست و حسابی بچگی نکردم اسباب بازی هم نداشتم.
تو چه سنی صاحب بچه شدی؟
16 سالگی بچه دار شدم، پسرم الآن سه سالشه.
بچهداری بلد بودی یا اینکه مامانت و اطرافیان تو نگهداری از بچه کمکت میکردند؟
مامان و شوهرم روز اول تولد پسرم باهم دعوا کردن و مامانم منو رها کرد و رفت، منم تنها موندم دیگه خودم یاد گرفتم. وقتی تو شرایط سخت قرار میگیری یاد میگیری دیگه ولی یه چیز جالب بگم من اول فکر میکردم بچهام هم مثل عروسک میمونه و ده دقیقه ده دقیقه لباساشو عوض میکردم .
دوستداری دوباره بچه دار بشی، اگر دختر داشته باشی چی، اجازه میدادی تو سن پایین مثل خودت ازدواج کنه؟
دیگه که بچه نمیخوام، اما اگه بچم دختر بود هیچ وقت اجازه نمیدادم تو سن پایین ازدواج کنه کمکش میکردم درس بخونه شغل داشته باشه دستش تو جیب خودش باشه، خودم از بچگی کار کردم خرج خودم و خونوادمو میدادم، سرچهارراهها کار میکردم خودکفا شدم مثل مرد بار اومدم نه مثل یه زن.
الانم دوباره کار میکنی یا اینکه فقط مشغول خونهداری هستی؟
دوباره نزدیک دو ساله که کار میکنم اما نه سر چهارراهها، تو یه تولیدی کار میکنم.
شوهرت با کار کردن تو مشکلی نداره؟
چرا اول شوهرم خیلی مشکل داشت و میگفت چرا میخوای کار کنی اما بیشتر به خاطر تنهایی و سرگرمی دلم میخواست کار کنم، آخه شوهرم با خانوادم درگیره به خاطر همین من تنهام. خانواده من سعیدو نمیخوان خانواده اونم منو نمیخوان برای همین احساس تنهایی میکنم البته بگما شوهرم خرجی هم به من نمیداد حتی چند بار به سرم زد دوباره برم سرچهارراهها کار کنم ولی بعدش پشیمون شدم چون نمیخوام مثل غربتیا باشم.
تو خونوادت فقط تو دوست نداری مثل غربتیا باشی یا بقیه هم مثل تو فکر میکنن؟
بابام آدم خیلی خوبی بود دوست نداشت با غربتیا زندگی کنیم برای همین تا زنده بود ما گرمسار زندگی میکردیم. بابام که فوت کرد همه چی بهم ریخت مامانم سه چهار ماه بعد مردن بابام گفت میخواد با یه مرد افغان شوهر کنه من هفت سالم بود اما دو بار قرص خوردم یه بارم وایتکس خوردم تا مامانمو پشیمون کنم ولی کار خودشو کرد.
مامانت بابت ازدواج تو و خواهرت از شوهراتونم پول گرفته؟
آره از شوهر من 11 میلیون تومن گرفتن، از شوهر خواهرم سه میلیون تومن.
چرا از شوهر خواهرت کمتر پول گرفتن، تو و خواهرت مهریه تون چیه و چی جهیزیه با خودتون بردین؟
شوهر خواهرم چون هم طایفه خودمونه ازش کمتر پول گرفتن اما شوهر من چون غریبه بود برای همین ازش بیشتر پول گرفتن، جهیزیه که نه من نه خواهرم هیچ کدوم نبردیم ولی مهریهام 14 تا سکه بود هیچ کدوم مونم عروسی نگرفتیم، ما اگه مامانم ازدواج نمیکرد شرایط بهتری داشتیم مجبور نمیشدیم یک کارایی رو انجام بدیم که دلمون نمیخواست همش تقصیر مامانمه اما اینو هیچ وقت به خودش نگفتم.
تو که خودت تو سن پایین ازدواج کرده بودی و این همه اذیت شده بودی چرا سعی نکردی جلوی ازدواج خواهرتو بگیری؟
برای خواهرم تلاش کردم ازدواج نکنه اما فایده نداشت، خواهرم خسته شده بود از اینکه کار کنه و یه گردن کلفت دستمزدشو بخوره تازه شبا هم کتک بخوره و با چشم گریون بخوابه البته اینم بگما خواهرم الآن گیر بدترش افتاده باید همش بره سر چهارراه کار کنه و پولشو بده به شوهرش، بچههای غربتی هیچ کدوم دوست ندارن این کارو بکنن اما مجبورن، بچههای غربتی به دنیا میان روشون مهر میخوره گدایی کنن تا موقعی که پدر و مادرا اینطوری فکر میکنن بچهها مجبورن اینجوری زندگی کنن.
اگر به عقب برمی گشتی بازم از خونه فرار میکردی؟
الان که تو دروازه غار زندگی میکنی نگران آینده پسرت نیستی ؟
دروازه غار زندگی میکنم ولی از اینجا میخوام برم، پسرم یه معتاد کنار خیابون میبینه ازم میپرسه اینا چیکار میکنن دلم نمیخواد اونم آینده اش مثل خودم خراب بشه برای همین میخوام از این محله دور بشم اینجا پر معتاده.