کافی است چراغ راهنمایی و رانندگی قرمز شود آنوقت از تمام جهات چهارراه کودکان به سمت خودروهای ایستاده پشت چراغ میآیند؛ یکی سعی در تمیز کردن شیشه ماشین دارد، دیگری میخواهد فالهایش را بفروشد، یکی گلهای رز قرمز را از پنجره نیمه باز ماشین به داخل هل میدهد و آن یکی کبریت میفروشد، بچههایی که تمام کودکیشان خلاصه شده در کار، در خیابان و کارگاههای زیرزمینی.
دلم برای خودم میسوزد
محمدجواد پسرک سیهچردهای است که ماههاست در چهارراه امام خمینی شیشه ماشینها را پاک میکند. با کمی اغماض میشود گفت که 14ساله است. محمد از وقتی یادش میآید سرچهارراهها و خیابانها مشغول کار بوده. او میگوید: من که یادم نمیآید اما مادرم میگوید از نوزادی با او سر چهارراهها بودهام. بعد هم خنده تلخی میکند و ادامه میدهد: حالا هم برای خودم مردی شدهام هیچکس نمیتواند اینجا روی حرفم حرف بزند، من بزرگتر همه بچههای اینجا هستم. میپرسم اگر شرایط طوری بود که مجبور نباشی سر چهارراهها کار کنی، فکر میکردی چه میشد؟ میگوید: نمیدانم، اگر اینجا نیایم چطور خرج زندگی را در بیاورم، چطور کمک مادرم کنم تا اجاره خانه بدهد. شاید هم یک روز برای خودم کارهای شدم و دیگر نیامدم. محمد نگاهی به ثانیهشمار چراغ قرمز میکند و میگوید: وقتی میبینم بچهها از مدرسه تعطیل میشوند و پدر و مادرها دنبالشان میآیند دلم برای خودم میسوزد که هیچ وقت اینطوری مدرسه نرفتم و هیچکس بعد از تعطیل شدن مدرسه دنبالم نیامد، دوست داشتم درس بخوانم و پلیس شوم. بعد میخندند و میگوید: اگر پلیس میشدم هم سر چهارراه بودم و حواسم به این بچهها بود و هم با احترام از رئیسم حقوق میگرفتم.
دلم دوچرخه میخواهد
ستار هم سر چهار راه دستمال کاغذی میفروشد. او میگوید: من دو روز در هفته مدرسه میروم. الان هم کلاس سوم هستم. دوست دارم خانه بمانم و کارتون تماشا کنم. او هم از وقتی یادش میآید همراه خواهرش که یک چهارراه بالاتر گل میفروشد برای کسب درآمد مشغول بهکار شده. «اگر یک روز سر کار نیایم کلی از حقوقم کم میشود. من برای هر روز آمدن سر خیابان و فروش 30بسته دستمال کاغذی 30هزار تومان حقوق میگیرم خواهرم هم اگر هر روز 3دسته گل بفروشد روزی 40هزار تومان میگیرد که همه پولمان را به پدرمان میدهیم. مادرم هم در خانههای مردم کار میکند تا بتوانیم خرج زندگیمان را در بیاوریم. ستار میگوید: دوست داشتم یک دوچرخه داشته باشم و صبح تا شب دوچرخهسواری کنم چندبار هم به پدرم گفتم برایم دوچرخه بخرد اما چون پول نداشتیم نشد.
دوست داشتم خیاط شوم
صورت آفتاب سوخته مریم نمیگذارد که سنش را درست تشخیص بدهید. مریم یک نوزاد هم به پشتش بسته و در میان خودروهایی که پشت چراغ پارک وی ایستادهاند بالا و پایین میرود و شاخههای رز را برای فروش به رانندهها تعارف میکند. او میگوید 15ساله است و از وقتی یادش میآید در خیابانها کار میکرده. بچه همراه مریم خواهرزادهاش است که مریم برای کمک به خواهرش چند ساعتی او را به پشت گرفته است. او میگوید: دوست داشتم کلاس خیاطی میرفتم و برای خودم کار میکردم، خسته شدم بس که زیر آفتاب و سرمای زمستان توی خیابان کار کردم و توهین شنیدم. بعضی رانندهها هم حرفهایی میزنند که دیگر دوست ندارم اینجا باشم. اگر کمی پول داشتم برای خودم کار میکردم و به پدر و مادرم هم کمک میکردم.
آتشنشان میشوم
مرتضی بهمحض ایستادن اتوبوس در ایستگاه و قبل از سوار شدن مسافرانی که دقایق طولانی در انتظار اتوبوس بودهاند، خودش را داخل جا میدهد و بعد از اجازه گرفتن از راننده، بلافاصله شروع به تبلیغ گلسر و جورابهایی میکند که در دست دارد. مرتضی از 5سال قبل تا الان یکی از مسافران ثابت خط اتوبوس پارک وی - راهآهن است و اکثر مسافران ثابت اتوبوس او را از کودکی میشناسند. او گاهی وقتها دستکش آشپزخانه، حوله و دستمال میفروشد و امروز گلسر و جوراب آورده است. برای جلب توجه مسافران فریاد میزند: گلسرهای رنگارنگ آوردم، فقط هزار تومان. بعد هم به زور گلسرها را بهدست مسافران میدهد تا از نزدیک اجناسش را ببینند وقتی میبیند هیچکس خرید نمیکند، میگوید دلم را نشکنید و بخرید. مرتضی اگر چه بهکار در خیابان عادت کرده اما میگوید دوست دارد درس بخواند و وقتی بزرگ شد آتشنشان شود. یکی از آرزوهای مرتضی که حالا روزهای آخر 12سالگیاش را میگذراند داشتن یک تلویزیون رنگی بزرگ برای دیدن کارتون و فیلم در خانهشان است. او با حسرت ایستگاه آتشنشانی آن سوی پل پارک وی را نشان میدهد و میگوید:کاش من هم یک روز راننده این ماشینهای قرمز بزرگ بشوم... .
آرزوهای کودکانهای که در خیابانها گم میشود
از صبح علیالطلوع در خیابان و چهارراههای شهر دیده میشوند. حالا که مدارس تعطیل شدهاند تعدادشان بیشتر از قبل شده است و یک روز بدون حضور کودکان در سر چهارراهها تقریبا برای اکثر مردم غیرقابل تصور است.
بیشتر بخوانید
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران