hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > خبرها > مادر شهید "احمدی روشن" : در جمعی که پسرم بود هیچ غیبتی نمی‌شد/ بمب خنده بود/ هدیه روز مادر یا جشن تولد مصطفی را هیچ کس نمی توانست حدس بزند

مادر شهید "احمدی روشن" : در جمعی که پسرم بود هیچ غیبتی نمی‌شد/ بمب خنده بود/ هدیه روز مادر یا جشن تولد مصطفی را هیچ کس نمی توانست حدس بزند

تسنیم نوشت: مادر شهید احمدی روشن می‌گوید: یک روز، عروسم تماس گرفت که در سایت هسته‌ای نطنز با موادی که برای سلامتی خطر دارد، کار می‌کنند، شما مخالفتی ندارید؟ من مخالف بودم.

بی‌اغراق همه چیز در خانه مادر، بوی مصطفی را می‌دهد. از قاب‌هایی که در ابعاد گوناگون به در و دیوار خانه نصب شده است تا تزئینات روی یخچال و حتی لیوانی که جزو دکور آشپزخانه است. هرجا سر می‌چرخد، مصطفی در قاب، با صورتی معصوم به تو لبخند می‌زند. مادر خیلی دردناک این جمله را ادا می‌کند: «کسی که این ترور را انجام داد، اگر یک بار در صورتش نگاه می‌کرد این کار را نمی‌کرد...» شاید کسی که آن روز بی‌رحمانه بمب را به ماشین مصطفی چسباند فقط یک بار عشق مادرپسری را می‌دید از این کار انصراف می‌داد. 10 سال گذشته است اما گویی بر مادر، 100 سال گذشته. در دهمین سالگرد شهادت «مصطفی احمدی روشن» از شهدای هسته‌ای با «صدیقه سالاریان»، مادر شهید گفت‌وگو کردیم.

پُر جنب و جوش و باهوش

«صدیق سالاریان» به جز آقا مصطفی، سه دختر هم دارد و دخترها هم به مانند برادر باهوش و تحصیلات بالای دانشگاهی دارند. او می‌گوید: «خرافاتی نیستم اما دی‌ماه که می‌شود حالم دگرگون است، هرچند تولد مصطفی هم در دی‌ماه بود اما چون حاج آقا برایش روز 17 شهریور مهم بود در شناسنامه تولد مصطفی را 17 شهریور گرفت.»

مادر از کودکی مصطفی تعریف می‌کند: «بیرون خانه بچه آرامی بود اما در خانه خیلی پر جنب و جوش بود. چه در مدرسه و چه در دانشگاه، معمولاً فقط شب امتحان درس می‌خواند. اما نمره‌های مطلوبی می‌گرفت، درس را خیلی خوب می‌فهمید. یکی از تفریحاتش با بچه‌ها این بود که قبل از شروع کلاس، مسائل فیزیک، ریاضی و شیمی را از راهی به جز راه دبیر حل کنند، معمولاً مصطفی راه‌های جالبی پیشنهاد می‌داد و جواب درست به دست می‌آمد. از همان دبیرستان قصد داشت شیمی دانشگاه شریف قبول شود و قبول شد. بدون اینکه حتی یک ساعت کلاس کنکور برود. کلاً عقیده‌ای به کلاس‌های کنکور نداشت همیشه می‌گفت غیر از متن کتاب، سؤال نمی‌آید، باید آن متن را آن‌قدر خوب خوانده باشی که اگر سؤالی پرسیدند حتی بدانی جواب کجا نوشته شده است.»

دلتنگی مادر

او از دلتنگی‌هایش می‌گوید:«سال اولی که وارد دانشگاه شریف شده بود هم من دلتنگی می‌کردم هم مصطفی، هرهفته پنجشنبه جمعه به همدان می‌آمد،کم کم فاصله رفت و آمد 15روز یک بار شد. در تمام این سال‌ها لباس‌ هایش را هیچ وقت خودش نمی‌شست، جمع می‌کرد و به همدان می‌آورد و من می‌شستم. بچه تنبلی نبود، در خوابگاه بیشتر شهردار بود. یک بار یکی از دوستانش گفته بود: تو چرا لباس‌هایت را نمی‌شویی؟ گفته بود همین که مادرم حس کند من هنوز هم بهش نیاز دارم از دلتنگی‌اش کم می‌کند، به این دلیل لباس‌ها را می‌برم تا بشوید، نه اینکه خودم نمی‌توانم بشویم.»

قصه ازدواج

به قصه ازدواج مصطفی می‌رسیم، مادر با یادآوری تصویر تنها پسرش در لباس دامادی، می‌گوید: «با همسرش در بسیج دانشگاه آشنا شدند، برای مصطفی حجاب و رعایت محرم و نامحرم مهم بود، خدا را شکر خانمش خیلی آرام و نجیب و اهل رعایت این مسائل است. دو سال طول کشید تا با هم ازدواج کردند. روزی که قرار خواستگاری عطیه خانم را گذاشتیم مصطفی داخل خانه نیامد، در همان کوچه ماند، من هم رویم نمی‌شد چیزی بپرسم تلفن زنگ خورد و مادر عروس خانم برای جواب دادن تلفن رفت، از این فرصت استفاده کردم و به عطیه خانم گفتم: «مصطفی تک‌پسر است. عروس‌ یک دانه پسر شدن، خیلی سخت است»، او هم جواب داد: «سعی می‌کنم بتوانم.» همین. تنها چیزی که بین ما رد و بدل شد همین بود.»

می‌سپاریم به خدا

مصطفی از زمان دانشجویی همزمان با تحصیل، روی چند پروژه کار می‌کند،رشته‌های پلیمری، جداسازی غشاء پلیمری،طوری که بیشتر وقتش در دوران تحصیل در آزمایشگاه‌ها می‌گذشت. بعد از فارغ‌التحصیلی، برای سایت هسته‌ای نطنز تقاضا می‌دهد. مادر شهید تعریف می‌کند: «با خانمش عقد کرده بودند، یک روز، عروسم تماس گرفت که در سایت هسته‌ای نطنز با موادی که برای سلامتی خطر دارد، کار می‌کنند، شما مخالفتی ندارید؟ من مخالف بودم، با حاج آقا صحبت کردم و از خطرات جسمی کار در سایت هسته‌ای گفتم ـ البته آن زمان از خطرات سیاسی‌اش چیزی نمی‌دانستیم ـ حاج آقا گفت: شما نمی‌توانید محدودش کنید، می‌سپاریمش به خدا. به خانمش گفتم: عطیه جان حاج آقا که به جبهه می‌رفت،می‌گفتم خدایا اگر صلاح باشد شیشه را کنار سنگ، سالم نگه می‌داری، خدای جبهه‌ها، تهران و همدان یکی است،حالا مصطفی چه در سایت هسته‌ای نطنز باشد چه در تهران، خدا بخواهد ازش نگهداری کند، می‌کند. نگران نباش. به این شکل عروسم را هم راضی کردم.»


سختی‌های کار مصطفی در نطنز

مادر از سختی‌های کار مصطفی درنطنز می‌گوید اینکه مصطفی بعد از ازدواج،در کاشان خانه‌ای اجاره کرده و خودش به نطنز رفت و آمد می‌کرده و در این زمان همسرش بیشتر اوقات در خانه تنها بوده است: «سال 84 برای غنی‌سازی 3/5 درصد خیلی تلاش می‌کردند، چون همسرش بیشتر اوقات در کاشان تنها بود، ازش خواستم که در تهران خانه بگیرد تا هم خانمش به درس و زندگی‌اش برسد و هم مصطفی به کارش. با این رفت و آمد، کارش سخت‌تر بود اما بالاخره اواخر اسفند 84 شبی که شیفت بودند، برای چندین بار آزمایش را انجام می‌دهند و نتیجه می‌گیرند؛ او در خاطراتش نوشته: «گاز را تزریق کردیم، به لطف خداوند 3/5 درصد را گرفتیم، این است ایول!» و امضا می‌کند.

رابطه پسر مادری

مادر شهید با بیان اینکه چون فاصله سنی‌مان کم بود ارتباط خیلی نزدیکی با هم داشتیم، ادامه می‌دهد: «خیلی وقت‌ها راجع به یک موضوع، ساعت‌ها با همدیگر صحبت می‌کردیم. خیلی چیزها بین ما وجود داشت، چیزهایی که نمی‌خواست دیگران بشنوند با صدای آرام در گوش من می‌گفت. بعضی وقت‌ها همدیگر را نگاه می‌کردیم و می‌فهمیدیم جریان چیست. شب‌هایی که خانه ما می‌خوابیدند صبح شهید قشقایی دنبالش می‌آمد، پسرش علی خیلی کوچک بود. به خاطر اینکه علی بیدار نشود خانمش همیشه در اتاق و مصطفی در پذیرایی می‌خوابید که پنجره‌اش به کوچه بود، چهار و نیم صبح صدای ماشین که می‌آمد بیدار می‌شد. به من هم می‌گفت: مامان شما هم در پذیرایی بخواب! عروسم می‌خندید و می‌گفت: نخود نخود هر کی می‌رود پیش مامان خود!»

بمب خنده بود

شیرینی خاطرات خوش در کلام مادر پیداست. می‌گوید: «به پدرش خیلی احترام می‌گذاشت اما احترام به من همراه با محبت و شوخی بود. از در خانه که وارد می‌شد ـ چون من یزدی‌ام ـ شروع می‌کرد به یزدی صحبت کردن. یک وقت‌هایی که پدرش می‌گفت آن‌قدر سر به سر مامانت نگذار، می‌رفت سراغ حاج آقا و همدانی صحبت می‌کرد. کلاً در جمع که بود هیچ غیبتی نمی‌شد چون همه جمع را می‌خنداند. کلاً بمب خنده بود. درِ آسانسور که باز می‌شد، تا داخل خانه بیاید شعر می‌خواند. آن هم شعرهای من درآوردی. پیش خودم فکر می‌کردم هیچ‌کس چنین پسری ندارد. کاری به کارهای علمی و اجتماعی ندارم، بسیار با محبت بود، علی تب می‌کرد او از علی بیشتر مریض می‌شد. مصطفی وابستگی بسیار شدیدی به زندگی داشت، ولی کسی که بتواند همه این وابستگی‌ها را بگذارد و راه دیگر را انتخاب کند این خیلی ارزشمند است.»

همیشه حرف اول و آخر را مصطفی می‌زد

می‌پرسیم الآن رابطه‌تان با مصطفی چطور است؟ بغض می‌کند و پاسخ می‌دهد: «تقریباً همان طور که بود هست، با این تفاوت که دیگر حضور جسمی و فیزیکی‌اش نیست. همیشه حرف اول و آخر را مصطفی می‌زد. در هر کاری همیشه پدرش اجازه می‌داد مصطفی تصمیم نهایی را بگیرد. الآن هم گاهی اتفاق مهمی می‌افتد، یک لحظه می‌پرم که به او تلفن کنم و صحت و سقمش را بپرسم؛ تا آن لحظه که دارم می‌روم و بپرسم حالم خیلی خوب است، ولی وقتی که می‌فهمم دارم چکار می‌کنم حالم سر جای خودش برمی‌گردد!»

انگور پلاستیکی

مادر با یادآوری خاطرات شیرین پسر، لبخند بر روی لب‌هایش می‌نشیند: «هر سال برای شوخی و خنده، بچه‌ها جشن تولد یا روز مادر می‌گرفتند، همه به شوخی سعی می‌کردند هدیه مصطفی را حدس بزنند، هرکسی چیزی می‌گفت و می‌خندیدند. آخرش هم نتوانستند درست حدس بزنند. آخرش خودش هدیه را روی دستش گرفت و آورد به من داد. یک سشوار گرفته بود، من هنوز هم از داخل جعبه‌اش بیرون نیاورده‌ام و همان‌طور مانده است.» مادر از غذاهای مورد علاقه پسر می‌گوید: «مصطفی به جز قورمه‌سبزی، باقالی‌پلوهایی که من به سبک خودم درست می‌کردم را خیلی دوست داشت با گوشت چرخ‌کرده و زرشک. یک وقت‌هایی که زنگ می‌زد و می‌پرسیدم دوست داری چی برایت درست کنم؟ می‌گفت: غذای مخصوص سرآشپز، این کار را می‌کرد تا بدانم هنوز همان پسر کوچک مادر است.

خیلی شوخ بود، یکبار قرار بود برای خواهرش خواستگار بیاید؛ من یک ظرف خیلی کوچک انگور را با قیمت گران خریدم و لابه‌لای میوه‌ها چیده بودم، مصطفی می‌گفت: اگر داماد بخواهد برای برداشتن انگورها دست دراز کند من پشت دستش می‌زنم و بهش می‌گویم: پلاستیکی است و مامان برای خوشگلی گذاشته است. اتفاقاً داماد هم موقع تعارف میوه دست بُرد انگور بردارد. من و مصطفی هر دو خنده‌مان گرفته بود؛ الآن هم هر وقت انگور می‌گیریم، بچه‌ها می‌گویند: مامان این انگورش پلاستیکی است نباید بهش دست بزنیم.

رابطه خواهر و برادری

رابطه خواهر و برادری رابطه عجیبی است. مادر شهید احمدی روشن می‌گوید: «رابطه خواهر و برادرها خیلی خوب بود، دختر کوچکم یکی دو ماه که از شهادت مصطفی گذشته بود در یک مصاحبه گفت: داداش مرد بزرگی بود، مثل کوه می‌ماند، آن‌قدر که من فکر می‌کنم در نبودش به سایه‌اش هم می‌توانم تکیه کنم. آن یکی خواهرش هم می‌گفت در هر مشکلی کافی بود به داداشی تلفن کنم، شاید یک دقیقه که باهاش صحبت می‌کردم، آرام می‌شدم. خواهرش بعد از شهادت مصطفی چند سال مریض بود تا بتواند دوباره به روال عادی زندگی برگردد. می‌گفت: تنها مردی است که وقتی نگاهش می‌کردم هیچ عیبی نه در اخلاق و نه در قیافه‌اش نبود. آن‌قدر که این صورت معصوم و مهربان بود.» مادر در پایان خیلی دردناک این جمله را ادا می‌کند: «گاهی می‌گویم کسی که این کار را کرد اگر یک بار در صورتش نگاه کرده بود این کار را نمی‌کرد.»

2323

منبع: khabaronline-1592025

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد
آخرین اخبار مربوط به بیمه دات کام