انعطافپذیری او سبب شده تا نقشهای گوناگونی را ایفا کند و از سوی دیگر، به دلیل فیزیک بدنی و چهره خاص، ظرفیت گریم و تبدیل شدن به چهرههای مختلف را دارد. به همین دلیل، میتوان او را مرد هزارچهره نامید؛ هنرمندی که تکرار نخواهد شد. او همیشه به جنوب شهری بودنش افتخار و خودش را بچه نازیآباد معرفی میکند.
خاطرات زیادی هم از این محله و صفا و مهربانی بچهمحلهایش دارد که شنیدن آنها شیرین و دلچسب است. با این بازیگر پیشکسوت و دوست داشتنی درباره همان خاطرات و محله دوران کودکی تا جوانیاش گپ زدهایم که در ادامه میخوانید.
به شما میتوان لقب مرد هزارچهره را داد، چراکه نقشهای مختلف را از کودک گرفته تا پیرمرد و پیرزن به خوبی ایفا کردهاید. تقریباً با لهجه همه شهرهای ایران هم حرف زدهاید. اصالتاً کجایی هستید؟
اصالتاً اردبیلی هستیم، اما خودم در تهران و محله تیردوقلو به دنیا آمدهام.
یعنی والدین شما از اردبیل به این محله کوچ کردهاند؟
خیر. پدر من مجرد بود که از اردبیل برای پیدا کردن کار به تهران آمد و در خانه خواهرش ماند. خانه عمهام در حوالی میدان شوش، در جایی که به آن گود میدان غار میگفتند و به تیردوقلو معروف بود، قرار داشت. آن زمان عمهام پیش مادرم خیاطی یاد میگرفت و پدرم خاطرخواه استاد خواهرش شد. از خواهرش خواست راجع به استادش پرسوجو کند تا اگر مجرد هست، با او ازدواج کند. بالاخره این وصلت جور شد و پدرم تا ۲ سالگی من، ساکن همان خانه بود. تا ۷ سالگی من در محله سردار اشرف و تیردوقلو زندگی کردند تا اینکه در زمان شروع مدرسه من، رفتند به نازیآباد.
یعنی مدرسهای در آن محله وجود نداشت؟
در آن محله مدرسه بود، اما پدرم در کارخانه چیتسازی کار میکرد و به همین خاطر ساکن نازیآباد شدیم. به جایی که ما زندگی میکردیم، ایستگاه پل پیچ میگفتند. خانه ما کنار ایستگاه ورزشگاه، پشت سینما شرق، روبهروی آپارتمانهای بانک مسکن و بانک رهنی بود. دوره دبستان به مدرسه صبوری در زمینهای (محله) پلیس رفتم. دوره راهنمایی را هم در محدوده بازار اول نازیآباد گذراندم تا اینکه وارد هنرستان حافظ شدم تا تراشکاری و قالبسازی را در رشته مکانیک عمومی یاد بگیرم. رفتن به هنرستان هم به اصرار پدرم بود، چون مکانیک ماشینهای نساجی بود و دوست داشت من هم در رشته فنی درس بخوانم.
این هنرستان در نازیآباد بود؟
خیر. ته بازار کیلوییها (کفاشها) در سبزهمیدان بود؛ پشت امامزاده زید (ع). به دو علت حوالی بازار درس خواندم. اول اینکه پدرم اصرار داشت که صنعت یاد بگیرم و دوم اینکه بعدازظهرها در قسمت آهنفروشهای بازار در حجره پسر عموی پدرم شاگردی کنم. بعد از مدرسه به پامنار، سر خیابان بوذرجمهری، میرفتم و در دفتر آهنفروشی پسرعموی پدرم کار میکردم. گاهی اوقات هم ساعت ۲ـ ۳ بعدازظهر به لالهزار میرفتم و در یک تئاتر کمدی بازی میکردم.
از طریق آقایی به اسم «امیر حشمتی» با تئاترشهر آشنا شدم و نخستینکاری که در ۱۷ـ ۱۸ سالگی در تئاترشهر تمرین کردیم، نمایشی از «اوژن یونسکو» بود. رضا ژیان، استاد پرویز پورحسینی و سیروس گرجستانی که همگی فوت کردهاند، در آن بازی میکردند و من هم هنرور (سیاهی لشکر) بودم تا اینکه رفتهرفته نقش من پررنگ شد.
تا چه سالی در نازیآباد ساکن بودید؟
در ۲۵ سالگی ازدواج کردم و از آن به بعد ساکن اطراف شهرک غرب شدم؛ جایی که همجوار با فرحزاد و پونک بود. البته آن زمان حالت بیابانی و درختهای گردوی زیادی داشت.
در نازیآباد محلی برای فعالیتهای هنری شما و بچهمحلهایتان وجود داشت؟
بله. ۳ ماه تابستان به کانون پرورش فکری کودکان در بازار دوم نازیآباد میرفتم و در کلاسهای تئاتر «حسن دادشکر» شرکت میکردم.
در نازیآباد هم تئاتر بازی میکردید؟
بله. با بچهمحلها هر دو ماه یکبار در کوچه تخت میزدیم و تئاتر بازی میکردیم. در این نمایشها خود محله را نشان اهالی میدادیم. مثلاً ادای یک نفر را درمیآوردم و فردای آن روز میدیدم دو خانمی که با هم دعوا کرده بودند، آشتی کردهاند تا دیگر ادای آنها را درنیاورم!
سالهای بعد چطور؟ در نقشهایی که بازی کردهاید، باز هم از ساکنان و شخصیت نازیآبادیها الهام گرفتهاید؟
بله، بیشتر نقشهایی که بازی کردهام، در نازیآباد دیده و از آنها الهام گرفتهام؛ مثل نقش پیرزنی که بازی کردم.
آن زمان نازیآباد چه شکلی بود؟
نازیآباد یکی از محلههای خیلی پررنگ و تأثیرگذار تهران در هر زمینهای بود. آن زمان همه کارها توسط مردم انجام و کارگردانی میشد، اما الان مردم همه چیز را از مسئولان میخواهند. در خانه همه به روی همدیگر باز بود. اگر دو نفر نزاع میکردند، اینطور نبود که دنبال پاسبان بروند، اهالی خودشان مشکل را حل میکردند.
خودتان هم با همسایههایتان جور بودید؟ مثلاً میتوانید اسم چند همسایه را به ما بگویید؟
آقای صالحی و محمود آقا دو طرف خانه ما خانه داشتند. منزل آقای خدایی، کنار محمودآقا بود و روبهروی ما هم مادری با مادربزرگ پیر و دختر جوانش زندگی میکرد که تنها مردشان ۱۷ شهریور در میدان ژاله (شهدا) شهید شد. خانوادهای هم در محله هزاردستگاه نازیآباد میشناختم که یک خواهر معلول و مادری داشت که نمیتوانست از عهده کارها بربیاید. یکی از همسایهها لباسهایشان را میشست و دیگری برایشان آشپزی میکرد، یعنی این مادر و دختر معلول به حال خودشان رها نشده بودند.
مثل حالا نبود که سه خانواده در یک ساختمان سهطبقه زندگی کنند، ولی از حال هم خبر نداشته باشند. اگر حال یک نفر خراب میشد، پنج همسایه جمع میشدند و با پیکان یک نفر، فوری طرف را میبردند بیمارستان. گاهی حتی صاحب مریض هم خانه نبود، ولی همسایهها احساس مسئولیت میکردند. ازدواج بچههای همسایه هم با هم زیاد بود. مثلاً برادرم اصغر که شهید شد، عاشق دختر همسایه بغلی شد و ازدواج کرد.
پدر شما هم در این کارها ریشسفیدی میکرد؟
خیر، خیلی در محله نبود، چون همیشه چهار ساعت اضافهکاری میکرد تا ما زندگی بهتری داشته باشیم. گاهی هفت صبح سر کار میرفت و یازده شب بر میگشت یا اینکه ده شب از خانه بیرون میرفت و تا یازده صبح روز بعد در چیتسازی کار میکرد. خیلی مواقع حتی خودمان او را نمیدیدیم. پدرم خیلی با بیرون و محله کار نداشت، ولی برعکس، مادرم همه کارهای ما را انجام میداد. به دعواها و کتککاریهایمان رسیدگی میکرد و حواسش به درس و مدرسه ما بود.
در حالی که پدرم بنده خدا حتی نمیدانست کلاس چندم هستیم. با این حال پدرم یک خوبی داشت. به تنهایی کار میکرد، اما خرج پدر و مادرش را هم میداد و حتی برایشان خانه هم اجاره کرده بود. به جرأت میتوانم بگویم که پدرم در طول زندگیاش حتی یکبار هم دروغ نگفت و پشت سر کسی حرف نزد. حرفش را جلو افراد میزد و اگر از کسی بدش میآمد، بیرودربایستی به او میگفت. من هم در همه نقشهایی که بازی کردهام، از شخصیت و منش پدرم استفاده کردهام، یعنی درون شخصیتی که توسط من و کارگردان پدید آمده، بخشی از شخصیت پدرم دخیل بوده است.
آخرین باری که نازیآباد رفتید، چه زمانی بود؟
من به هر بهانهای به نازیآباد میروم. برای دیدن آقای شاکری، قهرمان کشتی آسیا، که سوپر گوشت دارد و بچهمحلهای قدیمی، مثل آقای منصور حسنی. حتی برای خرید خواربار و تعمیر ماشین هم به نازیآباد میروم. با اینکه از ۲۵ سالگی ساکن شهرک غرب شدهام، اصل و ریشهام از نازیآباد است. به هر بهانه به محله قدیمیام سر میزنم. مثلاً با امینآقا فرزانه میرویم خانه دو دوست یا همسایه تا آنها را آشتی بدهیم.
منزل پرویز پرستویی هم در منطقه ۱۶ بود. آن زمان همدیگر را میشناختید؟
خانه پرویزخان روبهروی پل پیچ، در خزانه بخارایی بود. بدون اینکه همدیگر را بشناسیم، در کاخ جوانان راهآهن (حر) نمایش بازی میکردیم. بعداً که همکار و دوست شدیم، فهمیدم پرویز هم ساکن خزانه بوده است.
ارتباط قوی جنوب شهریها
«اکبر عبدی» اعتقاد دارد که جنوبشهریها ارتباط دوستانه قویای با همدیگر داشته و دارند. میگوید: «این دوستیها فقط در یک محله جاری نبود. به محلههای دیگر هم تسری پیدا میکرد و به نازیآباد، جوادیه، گلابدره و مناطق دیگر هم میکشید.» سپس مثالی میزند و میگوید: «اکثر مواقع با اینکه در باشگاه استقلال چهارصددستگاه تمرین میکردیم، برای دیدن تمرین کشتی محمود کدخدایی و استاد شاپور مقربی به باشگاه راهآهن میرفتیم که انتهای خیابان حافظ در مجتمع مسکونی راهآهن بود. همین رفت و آمدها باعث میشد با ساکنان مناطق دیگر هم ارتباط بگیریم.»
او با یادآوری فوت برادرش میگوید: «اصغر ۵۳ روز مانده بود خدمتش تمام شود که مجروح شد. در هوانیروز شیراز، در یک عملیات از چند ناحیه ترکش خورد و بعد از ۱۵ سال، همانطور که دکترش پیشبینی کرده بود، اسفند سال ۱۳۸۱ به رحمت خدا رفت. یادم هست وقتی برادرم شهید شد، برای مراسم او نه تنها از نازیآباد، بلکه خیلی از همسایههای ما که روزگاری در نازیآبادی زندگی میکردند و به محلههای دیگر رفته بودند، از راههای دور و نزدیک آمدند. به جرأت میتوانم بگویم که این ارتباطها را فقط میتوان در جنوب شهر دید.»
سلطان کمدی ایران کرونا را شکست داد
اکبر عبدی هم از ویروس منحوس کرونا در امان نمانده و اسفند سال گذشته مبتلا شد. آن زمان در حال بازی در سریال «روزهای آبی» برای شبکه پنج سیما بود که مجبور به بستری شدن در بیمارستان و خانه شد تا اینکه کرونا را شکست داد و فعالیتهایش را از سر گرفت.
فرار از مدرسه برای دیدن فیلم
«اکبر عبدی» عاشق دیدن فیلم بوده و در اینباره میگوید: «سینما شرق در محله ما بود و سینما شهلا هم در بازار دوم دوفیلمه بود. ما هر روز از صبح تا دوازده ظهر و بعداز ظهر هم از دو تا چهار ونیم به مدرسه میرفتیم. خیلی وقتها بعدازظهر از مدرسه فرار میکردم و به سینما میرفتم.»
او راز و رمز این شیطنتها را اینطور توضیح میدهد: «چون در مدرسه تئاتر بازی میکردیم، ناظم خیلیگیر نمیداد؛ آقایی بود به نام جودکی.»
عبدی با ابراز تأسف از تعطیلی سینماهای توسکا و شیرین در سرپل جوادیه که پاتوق ساکنان جنوب شهر بودند، میگوید: «سینما توسکا نو شیک و یکفیلمه بود و فیلمهای روز ایرانی را نشان میداد، اما سینما شیرین دوفیلمه بود. اکثراً یه کاسه فالوده میخریدیم و زیر دریچه کولر مینشستیم. یا فیلم اول را میدیدیم و فیلم دوم را میخوابیدیم یا برعکس، چون در خانه کولر نداشتیم. توی خانه، دو نفر پارچه خیس جلو پنکه میگرفتند تا بقیه خنک بشوند. تابستان و زمستان قدیم هم با حالا فرق داشت. در نازیآباد یادم هست زیر برف تونل میزدیم تا رفتوآمد کنیم. اون موقع حتی تلویزیون نداشتیم. نخستین بار که پدرم تلویزیون سیاه و سفید خرید، شب با ملحفه پای خودم را به پایه تلویزیون بستم، چون میترسیدم پدرم از ترس اینکه نتواند قسط آن را بدهد، ببرد و پسش بدهد.»