hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > استان ها > ویژه استان ها > قم| کرونا؛ زهرای موطلایی را تا مرگ بدرقه کرد

قم| کرونا؛ زهرای موطلایی را تا مرگ بدرقه کرد

زن جوانی که از شدت گریه چشمانش قرمز شده است جلو در غسالخانه می آید و با ناله هایی سوزناک ضجه می زند: زهرای مامان عافیت باشه ... عین همیشه خوشگل شدی... لباس نو مبارک ... مامان زخمات درد نمی کنه...مامان ... 

 

رویداد ایران_ سمانه سادات فقیه سبزواری:بوی سدر وکافور در فضا پیچیده و هوش از سرم می برد، فضای اینجا سرد است و لرزه بر اندامم می اندازد، شاید این سرما ناشی از ترسی باشد که در این فضا مرا با خود درگیر می کند. وحشت از مرگ و مواجهه با جسم بی جان افرادی که روی سنگ های سرد با بدنی عریان منتظر هستند تا در آخرین ایستگاه دنیا برای رفتن به خانه آخرت آماده شوند موجب شده که سرمای بیشتری حس کنم. شاید این ترس بیشتر ناشی از مواجهه با افرادی باشد که براثر ابتلا به ویروس وحشی و خطرناک و همه گیر جان داده اند.

هنوز ترس از قرار گرفتن در این فضا از وجودم دور نشده که زنی جوان؛ لباسی سفید رنگ از جنس نانو به دستم می دهد و می گوید: « برای آمدن به این محیط باید آماده شوی. توضیح می دهد که «علاوه بر لباس‌های همیشگی ات که به تن داری باید، لباس‌های نانو هم بپوشی و  پیش‌بند ببندی و دستکش دو لایه دست کنی». همه کسانی که در اینجا حضور دارند لباس ایزوله، کلاه، نقاب محافظ، و ماسک دولایه بر تن دارند. برای نخستین بار است که چکمه پلاستیکی آنهم در فصل تابستان می پوشم. خودم را در آینه نگاه می کنم. حتی خودم هم نمی توانم تشخیص دهم که چه کسی است که در این لباس ها مقابل آینه ایستاده است.

از پشت در صدای زنی جوان به گوش می رسد که گویا فراخوان می دهد برای حضور...

 با صدایی پر از هیجان و رسا فریاد می زند « خانم های کرونایی ... بسم الله بگین و تشریف بیارین دیر شد، این بندگان خدا منتظرن»

صدای بلند صلوات داخل سالن طنین انداز می شود و بوی تند مواد ضد عفونی از پشت لایه های ماسک به مشام می رسد. هنوز با فضا نمی تواتنم انس بگیرم و گوشه ای کنار سه کنج دیوار ایستاده ام که دستی را روی شانه ام حس می کنم و با ترس به پشت سرم نگاه  میکنم. یکی از همان خانم های غسال جهادی است که با صدایی ملایم می گوید: «عزیزم بیا... نگران نباش اول و آخر؛ روزی همه ما باید اینجا بیاییم و ...» دیگر صدایش را نمی شنیدم. به خودم که می آیم می بنیم مقابل سردخانه ایستاده ام و با همراهی همان خانم جوان کاور مشکی رنگی  را که در سردخانه قرار دارد را باید به سالن تغسیل ببریم.

کیسه مشکی رنگ؛ با اندازه ای کوچک است که وزن چندان سنگینی ندارد. کیسه را با تخت فلزی چرخدار به طرف سالن می بریم و با هم روی تخته سنگی که به حوضچه شباهت دارد می گذاریم.

زیپ کیسه مشکی که باز می شود صورت زرد و کبود دختر بچه ای با موهای فرفری طلایی توجهم را جلب می کند.

 آنگونه که خانم جهادگر می گوید: زهرا کوچولوی 6 ساله براثر ابتلا به ویروس کرونا دنیا را با تمام زیبایی های ظاهری اش به دیگران سپرده و خودش راه بهشت را پیش گرفته است.

هنوز زمان زیادی از حضورم در این مکان نگذشته که دیدن این صحنه دردناک لرزه بر تنم انداخته و   اشک پهنای صورتم را از پشت ماسک و نقاب فرا گرفته است. زهرای موطلایی چنان چشم برهم گذاشته که گویا در خواب پادشاه هفتم است. لباس آبی رنگ بیمارستان هنوز در تن بی جانش خود نمایی می کند. مثال ماه پاره ای در میان ابرهای آبی... 

دست های کوچکش را چنان مشت کرده است که گویا این دنیا برای وجود کودکی مثل او فقط به اندازه همین مشت کوچک جا داشته که آن هم بسته شده است.

زیر ناخن های انگشتان دست  زهرا کبود است . حتی روی دست هایش هم آثار کبودی ناشی از تزریق سرم دیده می شود. باید به سرعت لباس را از تنش در می آوردیم تا برای شست و شو آماده شود.



هنوز مبهوت در چهره نازدانه اش هستم که یکی از خانم های غسال بسته ای حاوی لیف صورتی رنگ حوله ای که عکس عروسکی روی آن نقش بسته بود به همراه  شامپو بچه و حوله بچگانه برایمان آورد و زمانی که از او راجع این وسایل پرسش می کنم؛ می گوید: مامان زهرا وسایل شخصی اش را آورده و تحویل داده و سفارش کرده است که زهرا را فقط با همین وسایل بشویید. چرا که زهرا فقط از وسایل شخصی خودش استفاده می کند.

«مادر گفته بود برای زهرا موقع غسل دادن سوره کوثر بخوانید... کودکم سوره دخترانه قرآن را همیشه از حفظ می خواند.»

صدای بلند صلوات دوباره در فضا طنین انداز می شود، خانم غسالی که قرار است با هم زهرا را غسل داده و کفن کنیم، آب گرم را که از قبل آماده شده است روی صورت و بدن دختر کوچولو می ریزد و لیف صورتی را با شامپو بچه به دستم  می دهد و می گوید: «با دقت تمام بدن این دخترک رو بشوی و فکر کن که خواهر کوچکت را می شویی و برای رفتن به مهمانی آماده می کنی.»

وقتی با لیف به بدن کبود شده زهرا می کشم هر لحظه منتظر هستم چهره اش در هم برود و بگوید یواش... خاله زخمام می سوزه... اما صدایی از او شنیده نمی شود. مراحل شست و شو با دقت به پایان رسید. حالا موهای طلایی اش براثر خیس شدن فرهای ریز بیشتری پیدا کرده است. شبیه همان عروسک روی لیف صورتی... 

بانوی غسال با صدای بلند سوره کوثر می خواند... 


إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ ﴿١﴾ فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ ﴿٢﴾ إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الأبْتَرُ ﴿٣﴾ 


عملیات پوشیدن لباس سفید آخرت هم کمی آن سوتر در حال انجام است و من هم زیر لب سوره کوثر می خوانم.

سرمایی که در بدو ورود براندامم افتاده بود تبدیل به گرمایی سوزان شده است. طوری که حس می کنم در این لباس ها در حال خفه شدن هستم.

زهرای موطلایی را که حالا با لباس نو می خواهد به مهمانی خدا برود تا دم در همراهی می کنم، منتظر هستم که ببینم چه کسی برای تحویل گرفتن پیکر بی جانش می آید؟ 

آمبولانس مخصوص مقابل در غسالخانه توقف کرده و زن جوانی که از شدت گریه چشمانش قرمز شده است جلو می آید و با ناله هایی سوزناک ضجه می زند: زهرای مامان عافیت باشه ... عین همیشه خوشگل شدی... لباس نو مبارک ... مامان زخمات درد نمی کنه...مامان ... 


 

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد