hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رویداد > اجتماعی > تهران| گشت و گذار اورژانسی

تهران| گشت و گذار اورژانسی

جرات یا حقیقت؟! بهاره جرات را انتخاب کرده بود که حالا روی تخت اورژانس یکی از بیمارستان‌های جنوبی تهران بستری بود. با چشمی کبود، موهایی تراشیده و بدنی که جابه‌جا پر از داغ! گزارش پرونده‌اش را یک ساعت پیش پرستاران بیمارستان به اورژانس اجتماعی داده بودند و حالا مددکاران اورژانس اجتماعی اینجا بودند. حرف‌های بهاره را می‌شنیدند، با مادرش حرف می‌زدند، تا تکه‌های پازل پرونده ضرب و جرح بهاره یکی‌یکی کنار هم چیده شود. جزئیات پرونده بهاره که یکی‌یکی کنار هم ثبت شد، اسم بهاره هم رفت کنار اسم بقیه مددجوهای مرکز اورژانس اجتماعی دولت‌آباد. کنار بقیه آدم‌هایی که قصه زندگی‌شان هر روز به‌دست مددکارها می‌رسد، پرونده‌هایی که هرقدر هم ورق بخورند، بین‌شان آدم خوشبخت، آدم بی‌درد پیدا نمی‌شود. درد نداری، درد اعتیاد، درد خشونت و... درد مثل بختک چسبیده به زندگی آدم‌های توی این پرونده‌ها و سخت راهش را کج می‌کند تا برود. مددکارها اما برای رفتن این درد، به هزارتوی زندگی مددجو‌ها سرک می‌کشند، هی این پا و آن پا می‌کنند و خسته نمی‌شوند از این همه اصرار و همراهی.
قرار ما ساعت 9 صبح بود، جلوی در مرکز اورژانس اجتماعی دولت آباد، چند دقیقه مانده به 9 ماشین روزنامه از فلکه سوم دولت‌آباد گذشت و به خیابان مشمول رسید. ساعت 9، مشغول صحبت با مژگان جمالی، مسئول اورژانس اجتماعی جنوب تهران بودیم که برق به سبک و سیاق این روزهای تابستان 97 رفت، کولرهای مرکز خاموش شد، کامپیوتر‌ها از کار افتاد و مراجع‌ها ماندند و انتظار برگشتن برق.
چند دقیقه بعد، گزارش یک حادثه از راه رسید، تلفن 123 زنگ خورد و من، رویا شهسواری و جعفر سلیمانی کارشناسان اورژانس اجتماعی نشستیم داخل اتاقک خودروی اورژانس اجتماعی کد 1120 چهارصندلی خاکستری‌اش دوتا دوتا روبه‌روی هم قرار گرفته بودند و مرکز را به مقصد بیمارستان ... ترک کردیم.
بهاره ،دختری که قربانی تلگرام بود
ون سفید رنگ اورژانس اجتماعی، خیابان‌های جنوبی تهران را یکی یکی طی کرد و رسید به خیابان ...‌ و بیمارستان ... ما از در اورژانس گذشتیم و از بین بیماران خوابیده روی تخت، زخمی، خون آلود و پر از درد، رد شدیم و رسیدیم به انتهای سالن اورژانس؛ به بهاره که نای حرف زدن نداشت، نای تکان خوردن نداشت. افتاده بود روی تخت از جمعه، زیر چشم راستش کبود بود و موهایش تراشیده، کوتاهی موهایش از زیر روسری طوسی رنگی که محکم دور سرش پیچیده بود از همان ابتدا توی چشم
می‌زد. شهسواری و سلیمانی، خودشان را معرفی کردند و سوال و جواب‌ها از بهاره شروع شد. «کی این اتفاق افتاد؟!»
مادرش گفت شب تولد بهاره. همین چند روز پیش، بیستم تیر. وقتی پدرش تلفن همراه بهاره را از دستش گرفت و عکس‌های پوشه تلگرام را
یکی یکی ورق زد، وقتی رسید به عکس‌هایی که بهاره برای شرکت در یک بازی تلگرامی از خودش گرفته بود، بازی جرات یا حقیقت! عکس‌هایی که پدر را عصبانی کرده بود و نتیجه این عصبانیت، حال و روز امروز بهاره بود. خاطرات این چند روز بهاره را رها نمی‌کردند، شده بودند یک تصویر ترسناک و هول‌آور که مدام توی سرش چرخ می‌خورد و بهاره از یادش نمی‌رفت که چطور پدر معتادش روی تنش داغ گذاشته بود، او را زیر مشت و لگد گرفته بود و موهایش را تراشیده بود. که چطور تهدیدش کرده بود برای جبران این آبروریزی، روی صورتش هم داغ می‌گذارد و بهاره از ترس این تهدید تشنج کرده و راهی اورژانس شده بود.
مددکارهای اورژانس اجتماعی مدام با بهاره حرف می‌زدند و بین حرف‌هایشان، درد از راه می‌رسید و صدای بهاره را خاموش می‌کرد، آن‌وقت بهاره لب‌هایش را می‌گزید، تن رنجورش را روی تخت جابه‌جا می‌کرد و زل می‌زد به سقف اورژانس و می‌گفت من به آن خانه برنمی‌گردم، اگر برگردم فرار می‌کنم.
حرف‌های بهاره و جزئیات پرونده‌اش و اصرار او برای برنگشتن به خانه‌پدری، شهسواری و سلیمانی را مجاب کرد پرونده این دختر 16 ساله را در دادسرای ری قضایی کنند، تا بهاره حداقل برای مدتی مهمان بهزیستی باشد. ارجاع پرونده به دادسرا پروسه‌ای تقریبا دوساعته بود که ما را در طبقه دوم دادسرای ری منتظر نگهداشت؛ بین جماعتی که هر کدام یا شاکی بودند یا متهم، با دستبند و لباس آبی بازداشتگاه و یک سرباز مامور از یکی از کلانتری‌های اطراف راهی دادسرا شده بودند.
پشت در اتاق دادرسی شماره ... منتظر نشسته بودیم که حال یکی از متهم‌ها خراب شد، او خوابید کف سالن روی موزائیک‌های سرد و از درد به خودش پیچید. تنش پر از عرق شد و دل پیچه امانش را برید و پشت سر هم داخل سطل زباله گوشه سالن بالا آورد. شهسواری از سرباز ماموری که بالای سرش بود پرسید، خمار است و مامور با تکان سر جواب مثبت داد. سلیمانی در همین حین، پرونده یکی دیگر از مددجوهایشان را هم قضایی کرد، مددجویی که شهسواری می‌گفت با پای خودش به اورژانس اجتماعی مراجعه کرده و اعتیاد به شیشه دارد و حالا برای ترک اعلام آمادگی کرده و باید به کمپ فرستاده شود.
قصه بی‌مهری پدر مریم
ساعت از یک گذشته بود که ما راهی یکی از شهرک‌های حاشیه جنوبی پایتخت شدیم برای پیگیری پرونده‌ای که سلیمانی مددکارش بود. یک پرونده نارنجی رنگ، که برگ برگ صفحاتش پر بود از ماجرای تلخ زندگی مریم هفت ساله؛ یک کودک تبعه افغان. دختربچه‌ای که بارها مورد تجاوز پدر قرار گرفته بود و بالاخره با گزارش این اتفاق توسط دایی و مادربزرگ مادری‌اش، مددکاران اورژانس اجتماعی وارد ماجرا شده بودند، با قضایی کردن پرونده و دستور قاضی، مریم از همان روز به بهزیستی سپرده شده بود و پدرش فراری بود.ما کیلومترها پایین‌تر از بهشت زهرا(س)، خیابان‌های تنگ و باریک شهرک ... یکی یکی طی کردیم، از بین دیوارهای آجری و سقف‌های سیاه و دودزده گذشتیم و رسیدیم به دری کرم رنگ. رفتیم که سراغ پدر مریم را بگیریم و مادربزرگش ما را به درون حیاط کشید تا دور از چشم همسایه‌های کنجکاو محله از نوه‌اش بگوید. زن دایی مریم اما خودش را از اتفاقی که برای مریم افتاده بود بی‌خبر نشان داد و گفت کاری به ماجرا ندارد! مادربزرگش هم گفت هنوز از دامادش خبری نیست، موقع خداحافظی گریه کرد و گفت دلش برای مریم تنگ شده و از مریم بی‌خبر است. سلیمانی هم گفت جای مریم خوب است، امن است و جای نگرانی نیست. ساعت از دو و نیم گذشته بود که من، شهسواری و سلیمانی دوباره روی صندلی‌های ون اورژانس اجتماعی نشستیم و راننده راه برگشت به شهر را پیش گرفت. شهسواری اما گفت: خیلی وقت‌ها موقع برگشت، برای پیگیری یک پرونده دیگر فرستاده می‌شویم و سلیمانی دنباله حرفش را گرفت و گفت: ساعت کاری برای ما معنا ندارد.
یادم است یک‌بار ساعت 9 شب بود که گزارش یک اقدام به خودکشی در بزرگراه آزادگان به ما رسید و من تا ساعت یک شب با فردی که می‌خواست خودکشی کند، صحبت می‌کردم تا بالاخره از تصمیمش منصرف شد. این مرد جوان، یکی از آدم‌هایی بود که دلش مرگ می‌خواست و با صحبت‌های کارشناس اورژانس از چند قدمی مرگ برگشته بود. یکی مثل فرشته که 19 ساله بوده و روی لبه ساختمان پنج طبقه محل سکونت‌شان ایستاده بود. دختری که می‌گفت می‌خواهد خودش را بکشد چون پدرش نمی‌گذارد او با پسر مورد علاقه‌اش ازدواج کند و به هلند برود!
فرشته هم البته بعد از دوساعت گفت‌وگو با کارشناسان اورژانس اجتماعی بالاخره قبول کرده بود از لبه ساختمان فاصله بگیرد و یک فرصت دیگر به خودش و خانواده‌اش بدهد.در راه برگشت به مرکز بودیم که سلیمانی گفت: وقتی وارد یک پرونده می‌شوید، همیشه یک دنیای دیگر پیش رویتان باز می‌شود. دنیایی که کارشناس اورژانس اجتماعی از آن صحبت می‌کرد، کوچک نبود، جابه‌جا پر شده بود از آسیب اجتماعی و پشت سر هرکدام از این آسیب‌ها، هزار دلیل و اما و اگر ایستاده بود. سلیمانی اما گفت 90درصد پرونده‌هایی که ما برای پیگیری‌شان اعزام می‌شویم به اعتیاد می‌رسند و در 10درصد بقیه هم پای یک مشکل روانی در میان است.آنها البته با وجود همه سختی‌ها، دلبسته کارشان در اورژانس اجتماعی بودند، دلبسته کاری که یک تماس تلفنی می‌شد فاصله‌اش با یک آسیب اجتماعی، فاصله‌اش با متاثرکننده‌ترین پرونده‌ها... پرونده‌هایی که آدم‌هایش واقعی بودند، درد و رنجشان واقعی بود و تا مدت‌ها می‌توانستند به‌خاطرات آنها تلنگر بزنند. مثل خاطره امیر چهار ساله، پسری که پدرش می‌خواست او را 70 میلیون تومان بفروشد و سلیمانی و یکی از خانم‌های مددکار اورژانس اجتماعی، در نقش یک زن و شوهر، وارد پروسه خرید کودک شده بودند و بالاخره با اثبات ماجرا و کشاندن پدر پای قرارداد، با حکم قاضی، سرپرستی امیر را از پدرش گرفته بودند.
موقع خداحافظی، وقتی در کشویی ون کنار رفت، رو به هر دو نفرشان گفتم: کار شما از ما خبرنگارها هم سخت‌تر است.
اورژانس اجتماعی علیه خودکشی
استقرار اورژانس اجتماعی در تمام شهرستان‌های بالای ۵۰ هزار نفر در سال گذشته؛ این خبری بود که چند روز پیش از قول انوشیروان محسنی‌بندپی، رئیس سازمان بهزیستی کشور رسانه‌ای شد. محسنی‌بندپی با ابراز خرسندی نسبت به ‌در نظر گرفتن مددکاری با همکاری قوه قضاییه برای خانواده‌ها در راستای حمایت‌های مادی و اجتماعی متذکر شد: یکی از موفقیت‌های کسب شده بهزیستی، رهایی بیش از 4000 نفر از افرادی که قصد خودکشی داشتند، است که توسط اورژانس‌های اجتماعی صورت گرفته است.
امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد